۴)خوش شانس

782 100 0
                                    


با صدای بسته شدن در آروم برگشتم و وقتی زین رو درست پشت سرم دیدم چند قدم عقب اومدم،دستشو‌ پشت گردنش کشید و همونطور که به نظر میرسید دنبال کلماته دهنش رو باز و‌ بسته کرد،بالاخره گفت:
-آم...هیزل...
وقتی جملشو نصفه ول کرد متوجه شدم هنوز کلمات مد نظرش رو پیدا نکرده!
یه ابرومو بالا دادم و دستامو جلوی سینم بهم قفل کردم،بهم نزدیکتر شد و بعد گذاشتن دستش روی شونم گفت:
-ببین میدونم احتمالا ناراحتی ولی قول میدم باهات رفتار بدی نداشته باشم فقط کاریو میکنم که به صلاحته
وقتی یاد جملات رافائل راجع به خوردن داروهام و بیرون نرفتن افتادم با یه لبخند تلخی که نفهمیدم کی به وجود اومد پرسیدم:
+پس میدونی...؟
دستشو آروم از روی شونم پایین کشید و سرشو برای تایید سوالم تکون داد.
+من از وقتی یادمه همه باهام بدرفتاری میکردن اول از مامان بابام که منو توی دو سالگی تحویل پرورشگاه دادن و بعد بچه های اونجا و بعدم رافائل...چرا باید بعد ۲۴ سال سر یه دوست شانس داشته باشم؟
عضلات صورتش منقبض شدن و اون بعد تحویل دادن لبخند کجی بهم،گفت:
-خب این دوستت هر دوستی نیست...زینه،من برای همه شانس میارم
بخاطر شوخ طبعیش خنده ریزی کردم
به پله های فلزی سمت چپش اشاره کرد و گفت:
-برو بالا تا جایی که قراره بمونیو بهت نشون بدم
***
پرده اتاقو با شوق دیدن خورشید کنار زدم و به محض روشن شدن اتاق با نور آفتاب لبخند زدم.
سمت میز آرایش رفتم و شروع به شونه کردن موهایی که هروقت از خواب بیدار میشم شلختن،کردم.
زیر نور آفتاب کاملا نارنجی رنگ بودن و دیدن اون رنگ انرژی بخش که فرقی با رنگ چشمام نداشت باعث به وجود اومدن لبخندی روی لبم شد.
از اتاقی که کمتر از ۲۴ ساعته مال من شده بیرون اومدم و نگاهمو به راهروی خالی از هرکس و هرصدایی دوختم.
در نیمه باز اتاق زین توجهمو جلب کرد و بدون اینکه کنترلی روی پام داشته باشم سمتش رفتم.
در رو با دستم هل دادم و نگاه کوتاهی به اتاقش انداختم ولی چیزی جز تخت خالیش به چشمم نخورد،در رو بیشتر باز کردم تا شاید اونطرف اتاق پیداش کنم ولی اثری ازش نبود.
-اینجام!
با شنیدن صداش از پشت سرم زیاد متعجب نشدم پس با لبخند برگشتم و نگاهش کردم،چند قدم عقب رفت و نرده پله هارو گرفت و گفت:
-داشتم میومدم بیدارت کنم
بهش نزدیک‌ شدم و درحالی که سعی میکردم صورتم،کنجکاویم رو‌نشون نده پرسیدم:
+چرا؟
خندید و در حالی که از پله ها پایین
می رفت با صدای بلندتری گفت:
-صبحونه!
اوه درسته،برای چه چیز دیگه ای باید بخواد بیدارم کنه؟
دنبالش رفتم و با دقت به آشپزخونه نگاه کردم که چه قدر تمیز بود در صورتی که زنی تو این خونه وجود نداره!
پشت صندلی کانتر نشستم و به غذای سنگینی که درست کرده بود نگاه کردم،رو به روم نشست و با لبخند گفت:
-انتظار داشتم زودتر از من بلند بشی
خندیدم و آروم گفتم:
+منم انتظار نداشتم تو اینقدر زود بلند بشی که بخوایی صبحونه درست کنی
ابروهاشو بالا داد و با تمسخر گفت:
-تقریبا هر روز زود بلند میشم یعنی برای کار مجبورم...اتفاقا امروز دیر بلند شدم
وقتی شیش صبح بلندشدنای رافائل یادم اومد گفتم:
+اره رافائل هم صبح زود میره،نمیفهم واقعا سرکارتون اینقد دوره که باید زود راه بیوفتین؟
نگاهی سرشار از تعجب بهم انداخت و باعث شد،منم تعجب کنم!
یکم ابروهاش درهم رفت و سرشو به صورت بی معنی تکون داد،دهنمو باز کردم تا بپرسم چه اتفاقی افتاد ولی اون از سر صندلی پاشد و باعث شد سوالم تغییر بکنه:
+کجا؟
گلوشو صاف کرد و گفت:
-میرم داروهاتو بیارم
همیشه از آدمای عجیب و مرموز خوشم میومد اما الان که با زین بیشتر آشنا شدم کاملا از این طرز فکر پشیمونم!
بعد دو دقیقه با کیف کوچیکی که دو ساله هر روز میبینمش سمتم اومد و صندلی کنارم نشست،زیپشو باز کرد و در سکوت کامل قرصامو بهم داد و تا موقعی که بخورمشون خودش شروع به ور رفتن با سرنگ کرد.
چون میدونستم چیکار کنم دیگه منتظر نموندم تا راهنماییم کنه،دستمو سمتش گرفتمو با لبخند گفتم:
+امیدوارم بلد باشی چطور ازش استفاده کنی
تک خنده ای کرد و دستشو زیر آرنجم گذاشت و سوزن رو توی پوستم فرو بد،بخاطر سوزشش اخم کردم و به جای نگاه کردن به سرنگ،صورت زینو تماشا کردم.
سرشو بالا گرفت و گفت:
-خوبه لازم نیست این سرنگ مسخره رو مدام بزنی
خودشو عقب کشید و شروع به جمع کردن قرص ها کرد،سمتش خم شدم تا بتونم دید بهتری به چشماش و حرفایی که توشون مشخص شده داشته باشم.
+چطور؟
بالاخره نگاهشو روی صورتم ثابت کرد ولی حرفی نزد و فقط سکوت کرد،ابرومو بالا دادم تا بهش بفهمونم منتظر جوابشوم ولی اون فقط نگاهشو ازم دزدید و گفت:
-خوشم نمیاد ازش استفاده کنم! برخلاف لحن شیرین همیشگیش با سردی و تلخیه مزخرفی جملشو تحویلم داد انگار که توسط یه موجود شیطانی تسخیر شده بود!
فقط تونستم در جوابش سرمو به آرومی تکون بدم اما اون حتی متوجهش نشد چون خودشو با جمع کردن ظرفای صبحونه مشغول کرده بود.
الان که بیشتر فکر میکنم این مرموز بودن نیست انگار داره از یه چیزی فرار میکنه.
______________
این پارت کم بود عای نو ولی شما ستاره رو بزن😂

BadlandsWhere stories live. Discover now