۴۶)راز لو رفته

406 27 0
                                    


به امید اینکه صدای یه چیز دیگه باشه با همون اشک توی چشمم به زین خیره شدم اون حرکتشو آروم کرد و با تعجب بهم نگاه کرد.
-خانم؟
با شنیدن صدای ماریا مثل یه ماهی زیر زین تکون خوردم و از کانتر پایین اومدم ولی وقتی صدای جیغشو شنیدم فهمیدم دیگه برای فرار دیر شده!
اون سرشو پایین انداخت و همونطور که دستاش جلوی دهنش بودن گفت:
-اوه متاسفم
زین شروع به فحش دادن زیر لبش کرد و فقط بهم کمک تا لباسامو بپوشم چون لرزش دستم مانعم شده بود.
چطور یادم رفته بود ماریا دوشنبه ها میاد؟
اشکامو پاک کردم و‌ به زین گفتم:
+زین،چیکار کنیم؟
اون موهای شلختشو که روی پیشونیش ریخته بود محکم کشید و گفت:
-برو ببین میتونی باهاش حرف بزنی
لباسامو مرتب کردم و سمت ماریا رفتم که مشخص بود با مرتب کردن وسایل درحال سرگرم کردن خودش بود.
مچ دستشو گرفتم و اونو روی مبل نشوندم و گفتم:
+هی بخاطر چیزی که دیدی...متاسفم
اون سرشو تکون داد و گفت:
-به آقای هانتر با صمیمی ترین دوستشون خیانت میکنین!من واقعا انتظار نداشتم فقط یکم توی شوکم...
وقتی واقعیت رو مثل یه سیلی توی صورتم خوابوند و دوباره بهم یاداوری شد که دارم چه غلطی میکنم،بغض به گلوم حمله ور شد!
با آرومترین صدای ممکن گفتم:
+من زینو دوست دارم!
اون با چشم های درشت شدش آب دهنشو با صدا قورت داد و گفت:
-پس اقای هانتر...
+حسی بهش ندارم ماریا،من دارم اذیت میشم...پس لطفا همه چیزو با گفتن به رافائل بدتر نکن
اون با لبخند سرشو‌ تکون داد و گفت:
-هرچی شما بگین خانم هانت...هیزل
اون خودشو تصحیح کرد و باعث شد بخندم.
بلند شدم و به ماریا اجازه دادم تا کارشو ادامه بده،زین روی میز غذاخوری نشسته بود و درحالی که سرشو با یکی از دستاش گرفته بود چهارتا انگشتش رو با یه الگوی خاصی به میز میزد.
کنارش نشستم و دستمو روی دستش گذاشتم تا دیگه به اون کارش ادامه نده چون معلوم بود سعی داره عصبانیتشو بخوابونه.
-چی گفت؟
گلومو صاف کردم و گفتم:
+نترس،به کسی نمیگه
اون دستمو برگردوند و با گذاشتن بوسه ای روش همه بدنمو داغ کرد و همونطوری گفت:
-من باید مراقب باشم...مراقب تو ولی هر روز که میگذره بیشتر گند میزنم
بهش بیشتر از قبل نزدیک شدم و لپمو به دستش چسبوندمو گفتم:
+تو مقصر نیستی تا وقتی که کاریو از قصد انجام بدی
لبخند کمرنگی زد و بعد اینکه نفس عمیقی کشید،گفت:
-وقتی یه رازو کسایی بفهمن که توی اون راز شریک نمیشن خطرناک میشه...به خدمتکارتون اعتماد داری؟
با شک به ماریا نگاه کردم که درحال تمیز کردن پنجره ها بود...به نفعمه که اعتماد داشته باشم وگرنه دیوونه میشم!
+آره
زین دستشو روی موهام کشید و گفت:
-خوبه،حالا برو اون داروهای همیشگی مسخرتو بیار
با یاداوری اینکه دوباره اونارو مصرف میکنم چشمامو چرخوندم و فقط کاری که گفت رو انجام دادم.
***
رافائل کتشو از تنش در آورد و با لبخند پرسید:
-از سورپرایزت خوشت اومد؟
فکر کردم دقیقا منظورش از سورپرایز چیه،پس ساکت موندم ولی وقتی با فکر به نتیجه ای نرسیدم گفتم:
+چه سورپرایزی؟
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-زین دیگه...گفتم بهش بیاد تا حوصلت سر نره و مراقبت باشه،به نظر میرسه دوستای خوبی شدین
سرمو تکون دادم و خیلی جلوی خودمو گرفتم تا اخم نکنم ولی حرفاش قوی تر از قدرت من برای کنترل عصبانیتم بود!
+اوهوم،ولی امروز ماریا خونه بود،در ضمن من دو هفته تنها بودم
اون جوری شروع به باز کردن دکمه های پیراهنش و کمربندش کرد که انگار یه جور استریپره!
-ماریا؟اوه واقعا؟
لحنش شبیه این بود که انگار میدونست ماریا میاد و...اوه لعنتی نکنه فقط میخواست امتحانمون کنه و بعدا از ماریا حرف بکشه...شاید شک کرده!
لعنتی این راز منو دیوونه میکنه.
اون با بوسیدن گردنم سایه استرس و نگرانی رو از روی ذهنم برداشت و وقتی موهامو کنار زد،سرشو با عصبانیت از گردنم بیرون کشید و گفت:
-این کبودیا دیگه چه کوفتین؟امروز صبح نبودن!

BadlandsWhere stories live. Discover now