۷۲)خالص

343 35 3
                                    


وقتی نگاهمو از فرمون جدا کردم و به رو به رو دادم متوجه هیزل شدم که با قدم های بلند سمت ماشین میومد.
جوری که راه میره و دست توی موهاش میبره منو یاد زمانی که توی اون استریپ کلاب لعنتی کار میکرد میندازه!
اون سوار ماشینی که رافائل اینجا برامون گذاشته بود شد و با لبخندی که مشخص بود مصنوییه گفت:
-بریم
وقتی به سرتاپاش نگاه کردم تازه متوجه یقه باز پیراهنش و پایین تنه تنگش که تا کنار رونش سوراخ های بزرگی داشت شدم و درحالی که سعی میکردم چیزیو از کنترل خارج نکنم گفتم:
-نمیخوام دخالت کنم ولی لباست مناسب یه رستوران و شام مجلل نیست
اون دستشو جلوی دهنش گذاشت و بعد اینکه ریز خندید گفت:
-ما که قرار نیست رستوران بریم،میخوام بریم کلاب
خب قدرت خود داریم از چیزی که فکر میکردم ضعیف تره چون دارم
عصبی میشم!
+هیزل با اتفاقی که دیشب افتاد میخوایی بری کلاب و...
-فقط بریم اگه میخوایی چرت و پرت تحویلم بدی تنهایی میرم
تهدیدش رو جدی گرفتم چون لحنش جدی بود و از کله شقی مثل اون هیچی بعید نیست،ماشین رو روشن کردم و فقط راه افتادم.
***
کمر هیزل رو محکمتر از قبل گرفتم چون هرلحظه ممکن بود نقش زمین بشه.
+درسته خوب شدی ولی دلیل نمیشه که سو استفاده کنی و مست کنی
اون چشماشو چرخوند و از رقصیدن دست کشید و گفت:
-تو کی اینقد حوصله سر بر شدی؟
این یعنی من نقش گرم کردن سرشو داشتم؟هوم جالبه!
+محض رضای خدا حداقل بیخیال رقصیدن...
اون انگشت اشارشو روی لبم گذاشت و آروم گفت:
-هیس،بزار لذت ببرم
وقتی لبشو سمت گردنم برد و بدنم کاملا بی حرکت شد تازه منظورشو از لذت فهمیدم،میتونم بفهمم بدنش خواستارمه
ولی یه چیزی دیگه علاوه بر اون از وجودش صدام میزنه،صدایی که هَوسو از بین میبره،صدایی که شاید از قلبش میاد و خالصه!
اون سرشو از گردنم بیرون آورد و با تک خنده ای به دستام اشاره کرد و‌ گفت:
-واو چه اتفاقی افتاده که حتی دستت هم بهم نزدی؟من دیگه برات جذبه ای ندارم یا...
دستشو کشیدم و حرفش قطع شد فقط میخوام که از اینجا بیرون برم
وقتی از در اصلی خارج شدم نفس راحتی کشیدم چون اون جو که با رفتار مسخره هیزل مخلوط شده بود داشت دیوونم میکرد!
-چیکار میکنی؟
اهمیتی ندادم که برای ایستادن تقلا میکنه به کشیدنش ادامه دادم تا اینکه خودمونو کنار نهر بزرگ نیواورلئان پیدا کردم!
با ضربه محکمی که به شونم وارد شد به خودم اومدم و فهمیدم این مشت هیزل بود که منو از افکارم نجات داد.
-چرا اینجا اومدیم؟
+به یه جای آروم نیاز داشتم
اون پوزخندی زد و گفت:
-اوه درسته چون منو پس زدی
انگشت اشارمو سمتش گرفتم و با لحن اخطار مانندی گفتم:
+من پست نزدم فقط خودمو کنترل کردم تا کاری نکنم بعدا پشیمون بشی چون مستی
انتظار داشتم با نگاه فریبندش یا جسارتش جوابمو بده ولی وقتی اون به شکل عجیبی شروع به گریه کرد یجورایی صدای شکستن قلبمو شنیدن!
با احتیاط نزدیکش شدم و گفتم:
+هی من متاس...
اون نزاشت اشکاشو پاک کنم و به عقب هلم داد و فریاد کشید:
-من مست نیستم زین من دارم تظاهر میکنم تا شاید یه جوری بهت بفهمونم میخوام مثل قبل بشیم و من پشیمونم
صدای نفس نفس زدناش،صدای‌جیرجیرک ها همراه با وز و وز باد باعث شده بود بخوام‌ لال بمونم...حالا که تیکه های پازلو کنار هم میزارم این‌ رفتارش منطقی تر جلوه میکنه!
+خب چرا بهم نگفتی؟
اون شونه هاشو با تمسخر بالا انداخت و گفت:
-هوم نمیدونم گفتم شاید رابطه فیزیکی رو ترجیح بدی
همین جمله اش که با تیکه انداختن فرقی نداشت باعث شد آتیش دوباره توی وجودم شعله ور بشه و با عصبانیت گفتم:
+آخه چرا فکر میکنی فقط میخوام باهات بخوابم؟
اون‌اشکاش مثل کوهی تو زلزله دوباره شروعه به ریزش کردن و با هق هق گفت:
-چون من یک بار نه بلکه دوبار گند زدم باعث شدم دیگه منو نخوایی این...این لعنتی اذیتم میکنه
من همیشه تورو میخوام حتی اگه قاتل خودم باشی!
+چه گندی؟چی میگی؟من کی گفتم تورو نمیخوام؟میشه دقیقا بگی خودت چی میخوایی؟
اون گریش بریده شد ولی اشک هاش هنوز زیر نور مهتاب برق میزدن،ایندفعه یک قدم بهم نزدیک تر شد و درحالی که توچشم هام زل میزد گفت:
-میخوام دوباره عاشقم باشی!
میتونستم توقف یا حداقل کندتر شدن‌ زمان رو حس‌ کنم و صدای ضربان قلبم به قدری بلند بود که‌ توی مغزم اکو میشد و حالا تقریبا هیچی‌ نمیشنوم.
هیزل دستشو روی صورتش کشید انگار از گفتن این جمله پشیمونه ولی اگه این جمله رو نمیشنیدم هیچوقت اون عشق زنده نمیشد!
هیزل از کنارم رد شد و گفت:
-لازم نیست چیزی بگی میدونم خرابش کردم و قابل برگشت نیست
هوم...برگشت؟اون کاملا در اشتباهست!
برگشتم و بهش نگاه کردم که چطور کفشاشو در آورده و پاهاشو تو نهر انداخته،اون زیر ماه نشسته ولی از ماه پرستیدنی تره!
کنارش نشستم و زیر لبم گفتم:
+تو هیچ چیز رو خراب نکردی فقط با فکر به اینکه نمیتونی باهام باشی و هیچ حسی بهم نداری،اون عشق رو تو خودم دفن کردم...ولی‌فکر کنم زیاد عمیق چال نشده بود چون با یه جملت دوباره زنده شد!
اون با اشکی که تو چشماش حلقه زده بود اول به من و بعد به لبم نگاه کرد و گفت:
-وقتی برای اولین بار میخواستم ببوسمت با خودم گفتم ما غیرممکنیم ولی الان فهمیدم من حتی عاشق این غیرممکن بودنم
همین جملش کافی بود تا بخوام ببوسمش و حس کردن گرمای لبش بعد این مدت باعث شد احساسات مختلفی رو حس کنم.
اون سرشو عقب برد و اجازه نداد بوسمون عمیق تر بشه و گفت:
-چرا گذاشتی با رافائل به این سفر مسخره بیام؟اگه برات مهم بودم چرا این پیشنهاد رو دادی؟
با یاداوری اون روز و افکارم نیشخندی زدم و گفتم:
+وقتی رابطمون رو تموم کردی عصبی شدم چون میدونستم بهم یه حسی داری ولی بعد فهمیدم باید ازم فاصله بگیری تا دلتنگم بشی و بفهمی واقعا چه حسی داری...پس این به ذهنم رسید
اون سرشو پایین انداخت و پاشو از آب بیرون کشید و بعد اینکه چونشو روی زانوش گذاشت گفت:
-من تقریبا دیوونه شدم ولی بدتر از همه گذاشتم اون دوباره بهم دست بزنه
د.ا.ن‌ هیزل:
سکوتش طولانی شد و‌ این باعث شد ترسی توی دلم ایجاد بشه و‌ نتونم بهش نگاه کنم ولی وقتی نفس عمیقشو بیرون داد به ترسم غلبه کردم و‌ بعد اینکه دستشو گرفتم به چشماش زل زدمو گفتم:
+هی من...لعنتی حتی نمیدونم چرا اینکارو کردم شاید فکر کردم رام میشه یا تورو فراموش میکنم...ولی‌هیچکدوم اتفاق نیوفتاد!
اون گوشه لبش بالا رفت و با لبخندی که انتظارشو نداشتم گفت:
-یه جورایی تقصیره خودم بود و بهت حق میدم اما قول میدی از این به بعد نزاری کسی جز من بهت دست بزنه؟
حرفش باعث شد مثل احمقا ذوق کنم و بخندم،سرمو روی شونش گذاشتم و با همون لبخند که انگار قصد رفتن نداشت گفتم:
+قول میدم

BadlandsWhere stories live. Discover now