۴۰)از دست دادن

422 27 0
                                    


ناخودآگاه لبخند بزرگی زدم و گفتم:
+خوشحالم که اینو میشنوم
خندید و بعد اینکه بدنمو توی سینش جمع کرد،گفت:
-منم خوشحالم که باهات آشنا شدم...و هرکاری میکنم تا بهتر بشی
اون اینکارو کرد،رافائل تونست اونارو راضی کنه تا بیشتر منتظر بمونن...شاید واقعا اهمیت میده...شاید هم من فقط بدون اینکه بفهمم،بازم احمق شدم!
***
دوباره به صورتم توی آیینه نگاه کردم و وقتی فهمیدم اون سیاهی زیر چشمم از بین نرفته برای بار دوم از کانسیلر استفاده کردم.
-اوه هیزل بیخیال تو هرجوره خوشگلی
با لبخند برگشتم و نگاهی بهش انداختم که چطور درحال پوشیدن پیراهنش بود،از اونجایی که کارم تموم شده بود بلند شدم و جلوش قرار گرفتمو‌ توی بستن کراوات سرمه ایش بهش کمک کردم:
+میدونی...مثل موقعی شدی که تازه باهات آشنا شده بودم
خنده ی ریزی کرد و گفت:
-اوه من همیشه یه عوضی بودم فقط خودمو خوب نشون میدادم تا از من خوشت بیاد!
وقتی به این فکر کردم که دلیل اینجا بودنم چیه برای لحظه ای هوس کردم با همون کراوات خفش کنم.
+الان هم داری اونکارو میکنی؟
با لبخند تلخی دستامو گرفت و گفت:
-من اون موقع نمیدونستم از دست دادنت چجوریه
این حرفاش،رفتار عجیبش واقعا غیرقابل باوره...نمیتونم باور کنم که‌بی هدف داره حرف میزنه!
لبخندی مثل خودش زدم و گفتم:
+ولی‌ بهتره خودتو از الان آماده کنی چون بالاخره که از دستم میدی!
وقتی اخم کرد متوجه شدم جملم چه ایرادی داشت...لعنتی باید تظاهر کنم هیچی نمیدونم!
-چرا باید از دستت بدم؟
اون با اخم و لحن سردتری گفت و این منو ترسوند،ولی خیلی سریع گفتم:
+خب من مریضم و ممکنه هرلحظه بمیرم
اون نفس عمیقی کشید انگار فقط میخواست مطمئن بشه که اون محلول واقعا کار کرده...و من فریبش دادم!
د.ا.ن زین:
بدون کوچیکترین ملاحظه ای در این باره که‌ توی یه مهمونی رسمی هستم به خوردن اون ویسکی که با خودم آورده بودم ادامه دادم،این احمقا فقط شراب دارن!
-زین تمومش کن!
هیلی با اخم بهم هشدار داد و فلاکس نقره ای رنگمو از لبم جدا کرد...اوه کاش میدونستی دوست پسر عوضیت الان چه اوضاعی رو داره میگدرونه،اون واقعا به مشروب نیاز داره تا فراموش کنه عزیزترین فرد زندگیش بهش گفت ازش متنفره!
دستشو پس زدم و با صدای آرومم که حالا گرفته بود گفتم:
+میشه یه امشب بیخیالم بشی!؟
میتونستم توی اون سروصدا صدای قرچ و قروچ دندوناشو بشنوم که از عصبی بودنش خبر میدادن.
-من فکر کردم وقتی هیزل از پیشمون بره بیشتر برام وقت میزاری...ولی توجه کردی بیشتر از یک ماهه که بهم دست نزدی؟فکر میکردم حداقل نیاز خودت باید‌ برات مهم باشه!
اون با پوزخند جمله آخرشو گفت و شونه هاشو با حالت مرموزانه ای بالا انداخت...اوه کاش میتونستم توی صورتش داد بزنم همون هیزل دلیلیه که باعث میشه نخوام بهت دست بزنم!
+جدی؟بزرگترین مشکلت اینه؟میخوایی باهام بخوابی؟
احتمالا اینکه سر همچین چیزی سرزشنش کنم اشتباهه ولی اون کم اینکارو‌ نکرده!
-نه مشکلم تویی...تو حتی نمیتونی حرفاتو کنترل کنی،نمیدونم چطور انتظار داشتم که بتونی این رابطه رو کنترل کنی
وقتی راهشو رفت با همون اخمی که انگار عاشق ابروهام شده و بیخیال نمیشه به خوردن ویسکیم ادامه دادم ولی با دیدن هیزل توی اون لباس مشکی زرق و برق دار که درست تضاد رنگ سفید پوستش بود راه حلقم برای پایین رفتن ویسکی کاملا بسته شد و به چندتا‌ سرفه رسید!
اون دستشو‌ دور بازوی رافائل حلقه کرده بود و موهاشو که حالا تیره تر شده بود هر از چندگاهی تکون میداد و با اون لبخندش که مطمئنم قدرت زنده کردنمو داره با اون عوضیا که همه نقشه سو استفاده ازشو دارن خوش و بش میکرد...من واقعا به تماشا کردنش معتادم!
یه جرعه دیگه از ویسکی رو خوردم و متوجه شدم دیگه چیزی ازش باقی نمونده پس با کلافگی،فلاکس رو توی جیب داخل کتم قرار دادم،هیزل سرشو چرخوند و وقتی بهم نگاه کرد لبخند کمرنگی زد...اوه لعنتی چطوری میتونم بهش بگم که دعوا کردیم ولی هیچی از W.O.L نگم؟

BadlandsWhere stories live. Discover now