۲)غیرمنتظره

1K 59 1
                                    


-اوه زین،اومدی!
به سمتش برگشتم و ناخودآگاه اخم کردم ولی زین کاملا برعکس من لبخندی زد و اون لبخند آشنا بود،از همون لبخندای زورکی!
رافائل دستشو دور کمرم انداخت و مشخصا داره تظاهر میکنه که شوهر معرکه ایه در صورتی که چند دقیقه پیش با فریاداش بدنمو به لرزه در میاورد.
-کارام تموم شد و خودمو رسوندم
زین با همون لبخند گفت و یکم از اسکاچ توی دستش نوشید،رافائل به شکل غیرمنتظره ای لبمو بوسید و من تلاش کردم که همراهیش نکنم ولی با فشارهایی که به پشت کمرم وارد میکرد انگار اینکار غیر ممکن بود پس بیخیال شدم و در جواب بوسیدمش تا بالاخره ازم جدا شد و گفت:
-عزیزم تو برو پیش مهمونا،من و زین میخواییم راجع به کار یکم صحبت کنیم
سرمو تکون دادم و به صورت زین که دیگه اثری از اون لبخند روش وجود نداشت نگاه کردم و بعدِ لبخند زدنِ کوچیکی بهش سرمو پایین انداختم و از پله ها پایین رفتم.
***
با صدای داد و فریاد های رافائل اخم کردم و چشمامو به سختی باز کردم،اون داشت توی اتاق راه میرفت و با موبایل حرف میزد،خب خوبه حداقل مخاطب غر غراش من نیستم.
-زین به اون عوضیا بگو من خودم میدونم دارم چیکار میکنم
با شنیدن اسم زین توجهم به حرفاش بیشتر شد،داره با اون بحث میکنه؟
به من چه ربطی داره!؟
رافائل تماسو قطع کرد و با اخم سرشو بالا آورد وقتی بهم نگاه کرد لبخند زد،اروم کنارم نشست و موهامو از روی صورتم کنار زد،بوسه نرمی روی لبم گذاشت و با لبخند گفت:
-حالت خوبه؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم،ابروهاشو بالا داد و گفت:
-دیشب خوش گذشت؟
با کلی تلاش به عضله های صورتم فشار آوردمو لبخند زدم و گفتم:
+آره عزیزم،مهمونی عالی بود
زبونشو روی لبش کشید و دستشو از زیر پتو بین پاهام برد و باعث شد بلرزم ولی با کشیدن نفس عمیقی همه چیو از خودم دور کردم،رافائل با نیشخند گفت:
-منظورم بعد مهمونی بود
خندیدم و دستمو روی صورتش کشیدمو با تکون دادن سرم حرفشو تایید کردم.
لعنتی چه‌ مرگمه؟با این که یه روز در میون باهام خوبه بازم نمیتونم باهاش بد باشم...شاید بخاطر اینه که میدونم من کسیو جز اون ندارم و اون‌تنها کسیه که دوستم داره!
خودمو روی ارنجم بلند کردم و آروم گفتم:
+رافائل؟
نفس عمیق ولی با استرسی کشیدم و گفتم:
+چرا داروهایی که این دوسال استفاده کردم و هنوز میکنم هیچ فایده ای ندارن؟
اخم کرد،وایی لطفا عصبی نشو،سرشو تکون داد و گفت:
-اونا کاریو میکنن که قبلا میکردن،شاید تو داری بدتر میشی
ناخودآگاه لرزشی به تنم افتاد و بغض رو توی گلوم حس کردم.
+یعنی دارم میمیرم؟
بغضمو به سختی قورت دادم،رافائل منو توی آغوش خودش کشید و گفت:
-نه عزیزم،قرار نیست تنهام بزاری
+راستش مرگی که توی کوتاه مدت اتفاق بیوفته رو به این درد طولانی مدت ترجیح میدم
صورتمو توی دستش،گرفت و گفت:
-دیگه اینجوری نگو،من هرکاری که بتونم میکنم
اون واقعا داره تلاش میکنه،ولی کاش تلاشش بیشتر جواب بده،یا کلا دیگه جواب نده،من یه زندگی آروم میخوام و اگه نشد مرگ رو میخوام،این درد رو هیچوقت انتخاب نمیکنم
+میدونم عزیزم
بلند شد و رفت سمت کمد،امروز تعطیله،کجا داره میره؟
سرجام نشستم و پتو رو روی بدن لختم کشیدم،چشمامو مالوندم و از رافائل پرسیدم:
+کجا میری؟امروز که تعطیله
-میدونی که تعطیلی خیلی برام معنی نداره،دارم میرم جواب آزمایش هاتو بگیرم،امیدوارم اون مغز کوچولوت بهتر شده باشه
سرمو انداختم پایین و زیر لبم زمزمه کردم:
+ولی نشده
رافائل آماده شد و بوسه کوچیکی روی پیشونیم گذاشت و گفت:
-بمون توی تخت و استراحت کن
+باشه
من که هر روز توی این خونه کوفتیم،برام فرقی نداره
قبل اینکه از در بره بیرون،آروم گفت:
-راستی،قرصاتو یادت نره بخوری
چه قدر هم که تاثیر دارن!سرمو تکون دادم و گفتم:
+باشه
به محض اینکه از اتاق بیرون رفت،بلند شدم و لباسامو عوض کردمو تا از خونه بیرون برم.
***
با دستم خودمو باد زدم تا یکم خنک تر بشم،از در پشتی کافی شاپ بیرون اومدم،و به آسمون نگاه کردم که چطور خورشید اون وسط درحال سوزوندن زمین بود.
سرمو انداختم پایین و توی اون کوچه خلوت شروع به قدم زدن کردم.
-لطفا،لطفا...من نمیخوام
با شنیدن صدای یه دختر که بیشتر شبیه جیغ و گریه بود سرجام میخکوب شدم و بعد توجه بیشتر متوجه شدم از توی‌ کوچه ای میاد که میخوره به خیابون اصلی.
آروم رفتم اونجا و از پشت دیوار نگاه کردم،دو تا مرد که صورتشونو پوشونده بودن،دختری رو که از‌ هر دو سوراخ دماغش خون میومد رو گرفته بودن،وایی خدایا،میخوان چیکارش کنن؟باید به پلیس خبر بدم.
پشتشون یه ون مشکی بود به علامت روش توجه کردم،شبیه سه تا چنگک بودن که توی هم رفتن همراه با یه پشت زمینه قرمز!
چقدر آشناست من این‌ علامتو کجا دیدم؟
دوباره به دختره نگاه کردم،بیهوش‌شده بود،ماسک هایی که اون مردا زدن شباهت کمی به همون علامت داره،اینا دیگه کین؟
بیخیال هیزل،خودتو توی خطر ننداز،آروم اومدم عقب ولی‌ پام به بطری ابجو‌ خالی کنار دیوار خورد و...شکست.
لعنتی،اخم کردم و سرمو بالا گرفتم تا ببینم متوجه شدن یا نه؟
یکی از اونا دقیقا داشت به همون جهتی که من بودم نگاه میکرد اما ماسک روی صورتش بهم اجازه دیدن چشمش رو نمیداد.
خب هیچ کاری نمیکنه پس منو ندیده،ولی چطور ندید؟کوره؟
به اون یکی اشاره کرد و با خونسردی گفت:
-اون دختره رو بگیر
سر هردوشون سمت من چرخید و متوجه شدم کاملا اشتباه میکردم،لعنت بهتون
بدون فکر برگشتم و‌ شروع به دوییدن کردم،حس کردم باد گرم داره با وارد شدن به ریه هام خفم میکنه ولی توقفی نکردم.
با دیدن کوچه باریکی که اونجا بودم،لبخند کمرنگی زدم و واردش شدم تا پشت دیوار قایم بشم.
نفس عمیقی کشیدم و موهامو پشت گوشم گذاشتم،یواشکی از کنار دیوار نگاهی به عقب انداختم ولی کسی رو ندیدم،پس کجا رفت؟
با حس کردن دستی روی کمرم جیغ کشیدم،برگشتم و با دیدن اون مرد و سرنگی که دستش بود نفسم تقریبا بند اومد،دستشو روی دهنم گذاشت و سرنگ رو سمت گردنم گرفت،سعی کردم جیغ بزنم ولی هیچی جز ناله از دهنم بیرون نمیومد،دهنمو بیشتر باز کردم و با تمام قدرتم دستشو گاز گرفتم،فریاد بلندی کشید و چند قدم عقب رفت،از فرصت استفاده کردم و سمت خیابون اصلی دوییدمو خودمو بین جمعیت پنهون کردم،اون دیگه چه کوفتی بود؟
بخاطر همین رافائل نمیزاره از خونه بیرون بیام؟تازگیا همه میخوان همو بکشن؟چه بلایی داره سر دنیا میاد؟

BadlandsWhere stories live. Discover now