۸۸)رفیق همیشگی

304 24 4
                                    


چشمامو محکم روی هم فشار دادم به امید اینکه شاید اگه بازشون کنم همش کابوس باشه و اون حرفا واقعیت نداشته باشن.
-چ...چی؟منظورت چیه؟یعنی بچمو مرده بدونم؟
صدای رافائل ساخته ذهنم راجع به خواب رو نابود کرد و بار دیگه بهم یاداوری شد که زندگیم هرلحظه میتونه خراب تر از قبل بشه!
-متاسفم آقای هانتر
چشمامو آروم باز کردم و با دید تاری مواجه شدم که مطمئنا دلیلش اشکای لعنتیمه...رفیق همیشگی!
+خانم دکتر،هیچ راهی نیست؟
اون با ناراحتی سرشو تکون داد و گفت:
-متاسفم عزیزم ولی تو جوونی نگران نباش تا دلت بخواد میتونی بچه های قد و نیم قد بیاری
تا دلم بخواد؟ولی هیچ وقت اون پدر قبلی،پدر بچم نمیشه!
رافائل سعی به منظم کردن نفس های نامرتبش داشت و آروم گفت:
-دکتر راست میگه،نگران نباش هیزل باشه؟
اون خودش بدتره...میتونم از طرز نگاهش و ارتعاشات صداش تشخیص بدم،شاید حالا که زین نیمه راه ولم کرد این بهترین تصمیم باشه که منم نیمه راه بچه عزیزمون رو‌ بکشم...اما این فقط یه بدی داره!یه بدی وحشتناک!
+راف...آزمایشات
من به قدری آروم گفتم که فقط خودش قادر به شنیدن باشه اما به نظر میومد زیاد براش مهم نباشه چون با بیخیالی گفت:
-با تایید و‌ امضای من شروع نمیشه...حداقل تا یه مدت طولانی
سرمو تکون دادم و‌ رو‌ به دکتر با صدای گرفته ام گفتم:
+خب حالا باید چیکار کنم؟
اون دستاشو روی میز گذاشت و با خونسردی گفت:
-بهتره که هرچه زودتر جراحی داشته باشیم،خیلی هم دردناک نیست کمتر از یک هفته هم خوب میشی و فعلا برای بارداری دوباره اقدام نکنین
با فشاری که به دستم اومد متوجه شدم تمام مدت راف دستمو‌ گرفته بود و با این فشار فقط میخواست بهم بفهمونه کارم داره.
-نمیترسی؟
سرمو به نشونه منفی تکون دادم و گفتم:
+فقط ناراحتم
کاش از اول اینقدر ناراضی نبودم حالا هیچی مثل قبل نمیشه.
رافائل بدون اینکه حتی تلاش کنه دردمو تسکین بده رو به دکتر گفت:
-امکانش هست جراحی امروز باشه
دستمو از توی دستش جدا کردم و سرمو پایین انداختم تا کسی متوجه اشکای ریز کنار چشمم نشه چون هیچ روش دیگه برای آروم کردنم ندارم!
-بله همچین جراحی بهتره زودتر انجام بشه پس تا یکی دو ساعت دیگه همه چی رو حل میکنیم
*دو روز بعد*
یه گاز دیگه از سیبی که توی دستم بود زدم و به عوض کردن کانالا ادامه دادم...من حتی نمیبینم چه کوفتی داره میده!
-هی پرنسس بهت خوش میگذره؟
با صدای رافائل از جام پریدم و میتونستم شدید شدن درد و خونریزیمو حس کنم و مطمئنم همش بخاطر انرژی منفی رافائله...هر لحظه که کنارمه استرس دارم درست مثل قبلنا...درست مثل وقتی که زین نبود!
+ترسوندیم
اون کنارم،روی کاناپه نشست و پتو رو از روی بدنم کنار زد و گفت:
-درسته دکتر گفت استراحت کن ولی منظورش این نبود که ۲۴ ساعته لم بدی
لابد باید زیر تو باشم!بدون توجه به حرف مسخرش پرسیدم:
+چرا اومدی اینجا؟اگه کسی ببینه...
-امروز بهشون میگم که سقط کردی،یعنی مجبورم بگم بزودی خودشون تو جواب آزمایشات همه چیو میفهمن اگه کسی هم گفت چرا همش پیشش بودی میگم که به یه نفر نیاز داشتی تا مراقبت باشه
سرمو با لبخند تلخی تکون دادم و ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم چون مطمئنم به بحث کشیده میشه!
با صدای زنگ موبایل رافائل گوشمو تیز کردم،اون به صفحه موبایلش نگاهی انداخت و بعد با اخم جواب داد.
-بله زین؟
با شنیدن اسمش قلبم به سمت دهنم پرت شد و مطمئنم قیافم حسم رو داد میزنه!
-خب هرچیه بیا سوییت هیزل بهم بگو،من اینجام،اتفاقا منم یه چیز مهمی باید بهت بگم...میبینمت
اون داره میاد اینجا؟لعنتی آره! اون داره میاد پیشم...بالاخره میبینمش!
سرمو با‌ احتیاط و وقتی مطمئن شدم اثری از ذوق توش نیست بالا گرفتم و گفتم:
+پس باهاش خوب شدی
رافائل چشم غره ای تحویلم داد و گفت:
-باهاش بد نبودم فقط...یه بحث کوچیک بود
اوه بله بحث کوچیک با یکم چاشنی مشت!
از اون روز به بعد زین عقلشو از دست داد،انگار اون کسیه که کتک خورده!
+حالا میخوایی چه چیز مهمی رو بهش بگی؟
اون کنترل رو برداشت و صدای تلویزیون رو کامل قطع کرد و گفت:
-میخوام اول به اون بگم که بچه رو سقط کردیم و تصمیم دارم که تاییدنامه شروع آزمایشات رو امضا نکنم...فقط ازش کمک میخوام،باید بهم بگه که بهونه‌ ام برای امضا نکردن چی باشه
ضربان قلبم دوباره اوج گرفت و ایندفعه لرزش دستم هم همراهش بود،من خودم باید بهش بگم لعنتی!
بعد پنج دقیقه صدایی که از ضربه به در منشا میگرفت باعث شد از فکر بیرون بیام و وقتی به خودم اومدم زین رو جلوم دیدم.
اون شلوار جین تیره ای پوشیده بود و کت سرمه ای رنگشو با یه انگشتش روی شونش نگه داشته بود و برای لحظه ای با یه مدل اشتباه گرفتمش،عینک افتابیشو برداشت و سرشو سمتم تکون داد و زیرلبش چیزی شبیه به سلام گفت و من در‌ جواب فقط...نگاهمو ازش گرفتم.
در واقع شاید بخوام بپرم بغلش و تمام هیکلش رو با بوسه هام خیس کنم اما هردفعه یاد اون کارش میوفتم...شاید بین بوسه هام گردنشو بشکونم!
-خب تو اول بگو
رافائل کنارم نشست و رو به زین گفت،اون کتشو روی مبل انداخت ولی بجاش رو میز چوبی نشست و حالا واقعا بهم نزدیک بود و میتونستم عطر دلنشینش حس کنم!
-بزودی جواب آزمایش های هیزل میاد و معلوم میشه حالش خوبه،چی قراره بگیم؟
اوه اونو تقریبا یادم رفته بود!
رافائل ریششو کمی خاروند و با نچ نچی گفت:
-اینکه بهم شک کرد و خودش نخورد پس خوب شد...؟اه چه میدونم ذهنم با چیز دیگه ای مشغوله
زین نگاهی بهم انداخت و اخمی روی پیشونیش نشست وقتی متوجه سر و وضعم شد!
-مریضی؟
نتونستم جلوی خودمو بگیرم تا تعجب نکنم،اون اصلا فهمید که راف چی گفت؟
رافائل گلوشو صاف کرد و گردنشو خم کرد تا بفهمه زین چشه،اون خیلی سریع نگاهشو ازم گرفت و گفت:
-اوم فکر کردم هیزل مریضه و این ذهنتو مشغول کرده،چیز دیگه ایه؟
اوه تو از‌ کی تاحالا شبیه بچه های پنج ساله دروغ میگی زین!؟
رافائل از‌حالت تدافعی در اومد،دستشو روی سرم کشید و گفت:
-دو روز پیش جواب ازمایش های بیمارستانش اومد،فهمیدیم که بارداری خارج از رحم داره و مجبور شدیم بچه رو سقط کنیم!
زین جوری چشم هاش درشت شد که انگار رعد و برق وسط فرق سرش خورده،نگاهشو به من و بعد به شکمم داد و سریع بلند شد،اول فکر کردم میخواد بیاد سمتم اما اون راهشو کج کرد و سمت پنجره ها رفت،دستاشو روی شیشه گذاشت و بلند گفت:
-لعنتی همه چیز داره خراب میشه
این لحنش باعث میشه بخوام بغلش کنم تا بتونیم‌ تو آغوش همدیگه ناراحت باشیم.
رافائل سرشو پایین انداخت و باید اعتراف کنم تعجب کردم که چیزی نگفت.
-حالا که بچه ایی نیست آزمایش هارو شروع میکنن رافائل
زین برگشت و من تونستم لایه ای از اشک رو توی چشمش ببینم که دلمو لرزوند!
-میدونم زین ولی اون تاییدنامه به امضای سه نفر احتیاج داره-من،بریتنی،مارسل-اگه اون دوتا بخوان آزمایشا انجام بشه من امضا نمیکنم و میگم من میشناسمش چون بدنش ضعیفه امکان مرگ بالاست پس از همون راه قبلی پیش میریم
چطور جلو روم از مرگم حرف میزنه؟خدایا اون عقلی توی سرش نیست.
زین دستشو توی هوا برد و روی سرش فرود اورد و موهاشو بهم ریخت و میتونم بگم داره با کشیدنشون خودشو آروم میکنه!
+رافائل داروهامو برام میاری؟
رافائل سریع پاشد و سمت آشپزخونه رفت و از طرز نگاه تعقیبی زین مشخصه که منتظره اون بره تا کاری کنه یا چیزی بگه.
-حالت خوبه؟
سرمو آروم به نشونه تایید تکون دادم،اون دندون قروچه ای کرد و با عصبانیت گفت:
-باهام حرف بزن!
چقدر خنگی،تو هیچی نمیدونی زین و هیچوقت هم هیچی نمیفهمی...
ایندفعه چهرش نرم تر شد،نزدیک‌ تر شد و گفت:
-لطفا نیاز دارم بدونم چطوری؟ناراحتی؟اصلا خودت این سقط رو میخواستی؟
لحن معصومانه اش باعث شد اختیاری روی زبونم نداشته باشم و مثل خودش آروم گفتم:
+اگه نمیخواستم،میمردم...هرچند من در هر صورت میمیرم
اون دوباره رو میز نشست و دستشو سمت دستم که از مبل آویزون شده بود،برد و آروم گفت:
-تو قرار نیست بمیری،نه تا موقعی که من زندم،من بهت قول دادم
سعی کردم منظورش رو از این جملش بفهمم ولی‌ اون با لمس دستم ذهنمو خالی کرد و تنها چیزی که الان میدونم،اونه!
-بیا هیز...
با صدای رافائل از جام پریدم و وقتی جمله اون نصفه نیمه موند ضربان قلبم از قبل هم بالاتر رفت،نه بخاطر لمس یا حس خاصی فقط بخاطر ترس!

BadlandsWhere stories live. Discover now