۶۱)سخت ترین تظاهر

380 36 2
                                    


صدایی توی گوشم میگفت‌ بهش سیلی بزن،پسش بزن یا هرچی که اونو ازت دور کنه...ولی دیگه نباید کاری کنم که به زین شک کنه.
ناراحتیم بخاطر اینکه منو بوسید نیست،بخاطر اینه که جلوی زین اینکارو کرد!
بالاخره تماس لباشو با لبام قطع کرد و من فقط سرمو توی سینش قایم کردم تا نتونه اشکامو ببینه،اون دستشو روی موهام کشید و گفت:
-متاسفم که اونطوری رفتار کردم‌ و بهت تهمت زدم
با جمله اخرش فهمیدم مخاطب حرفش زین بود پس‌تو همون حالت از گوشه چشمم به صورت زین نگاه کردم و میتونم قسم بخورم تاحالا هیچوقت قیافه اونو اینقد بی حس ندیده بودم!
زین فقط سرشو تکون داد طوری که انگار هیچ اهمیتی نمیده.
دستمو روی صورتم کشیدم و از آغوش رافائل بیرون اومدم،اون یکم به زین نزدیک شد و با صدای ارومی گفت:
-هی مشکلی داره من چند روز اینجا بمونم؟چون وضع خونه ام جوریه که نمیشه توش راه رفت همه چی رو داغون کردم باید صبر کنم تا ماریا بیاد و تمیز کنه
وقتی اسم ماریا به گوشم خورد اون لحظه وحشتناک که مارو باهم دید جلوی چشمم اومد...اگه به رافائل گفته باشه...نه نمیتونه گفته باشه چون اگه گفته بود من و زین تاحالا مرده بودیم!
زین گلوشو صاف کرد و گفت:
-اوهوم،راحت باش
رافائل با خوشحالی سمتم اومد و دستمو کشید تا منو به طبقه بالا ببره ولی وقتی به در اتاقم رسیدیم،بدنم لرزید.
بدون توقفی در رو باز کرد و درحالی که به تخت شلوغ و لباس زیرم روی زمین خیره شده بود،تک خنده ای کرد و گفت:
-یه حیوون وحشی اینجا میخوابه یا هیزل کوچولوی من؟
نفسمو با فوت بیرون دادم و بعد خنده هیستریکی گفتم:
+بدخواب شدم
بدون اینکه دیگه بهش نگاه کنم سمت تخت رفتم تا اون خرابکاری رو درست کنم ولی با حس کردن دست های رافائل روی کمرم جا خوردم و ملحفه از بین انگشتام سر خورد.
اون توی گردنم خندید و با یه حرکت بدنمو چرخوند جرئت نداشتم به چشم هاش نگاه کنم چون مطمئنم میتونه به راحتی بفهمه ترسیدم!
ولی اون دست توی جیبش کرد و گفت:
-اینو خونه جا گذاشته بودی
وقتی دستشو بیرون اورد تازه متوجه شدم منظورش حلقه ازدواجم بود...اوه خدایا چه روز وحشتناکی بود وقتی که قبول کردم این حلقه دستم باشه.
سعی کردم لرزش دستمو کنترل کنم تا بتونه حلقه رو دستم کنه و وقتی اینکارو کرد بوسه ای روش گذاشت و بعد دستشو زیر چونم گذاشت تا وادارم کنه به چشم هاش نگاه کنم.
به محض اینکه اینکارو کردم اون بعد چند ثانیه مکث و زل زدن بهم عقب رفت و لگد محکمی به میز کوچیک وسط اتاق زد و با صدای بلندی گفت:
-چطور انتظار دارم منو بخشیده باشی؟
آب دهنمو به سختی قورت دادم و همه تلاشمو کردم تا بغضم نشکنه،لبخند مصنویی زدم و گفتم:
+ولی من بخشیدمت
اون با پوزخند گفت:
-اوه آره کاملا مشخصه که منو بخشیدی چون لبخند میزنی درحالی که توی چشم های خوشگلت اشک حلقه زده و این منو دیوونه میکنه وقتی یادم میاد من دلیل همه اشکاتم!
کلمات با عصبانیت و سریع از دهنش به بیرون پرت شدن و من بیشتر به فکر فرو‌ رفتم...این‌ نوع تظاهر خیلی سخته!
بدون کوچیکترین فکری لباشو بوسیدم و بدنشو روی تخت هل دادم،دستامو روی سینش کشیدم و از طرز بوسیدنش میتونم بگم چقدر تشنه ست.
لب پایینشو ول کردم و با لبخند گفتم:
+اگه نبخشیده بودمت چه دلیلی داره که ببوسمت؟دیوونه که نیستم!
اون نیشخندی زد و دستاشو روی پهلوهام کشید،کم کم اونارو از زیر تاپ گشادم رد کرد تا به سینه هام رسید و وقتی سمت صورتم خم شد روی لبم گفت:
-دلت چی؟برام تنگ شده بود؟
نمیخواستم باز هم دروغ بگم پس فقط بوسیدمش و‌ اون توی یه حرکت تاپمو از بدنم جدا کرد و حالا به راحتی پوست سردمو لمس میکرد،به سردیه قلبم و حسم نسبت بهش!
-هی راف نگ...
با صدای زین چشمام درشت شد ولی رافائل فقط با لبخند سرشو سمت در گرفت و گفت:
-چیه؟
از روش بلند شدم و‌ باسرعت تاپمو پوشیدم،زین هنوز با اخم بهمون نگاه میکرد و دهنش باز بود...اون جملشو ادامه نداد ولی وقتی رافائل بهش نزدیک تر شد گلوشو صاف کرد و گفت:
-متاسفم،در اتاق باز بود و همینجوری اومدم تو...نگهبان ساختمون زنگ زد گفت ماشینت جلوی در پارکینگه و باید جا به جاش کنی
رافائل هوفی کشید و گفت:
-اصلا حواسم نبود،الان میرم
صدای بسته شدن در خونه اومد ولی زین همچنان با اون نگاه آزاردهنده اش بهم زل زده بود و وقتی بالاخره کلافه شدم گفتم:
+چیه زین؟
اون پوزخندی زد و گفت:
-هیچی فقط میگم خوب شد که قراره اینجا بمونه اینطوری تو هم ارضا میکنه
جملش مثل کبریت بود و خیلی راحت آتیش عصبانیتمو شعله ور کرد.
با قدم های بلندم سمتش رفتم و توی صورتش گفتم:
+زین اینطوری نکن میدونی اگه بهش بی محلی کنم چی میشه
اون دستشو لای موهاش کشید و با همون لبخندی که فقط توش عصبانیت بود گفت:
-من هیچوقت نگفتم بهش بی محلی کن ولی هیچوقن هم نگفتم برو روی بدن لعنتیش بشین و باهاش عشق بازی کن
اون واقعا داره عصبیم میکنه،عصبانیتی که میتونه اشکمو در بیاره!
+چرا برات مهمه مگه نگفته بودی ما مجبوریم با اونا باشیم چون همیشه بودیم و یه چیر عادیه؟چرا الان عصبی؟حسودی کردی؟
اون به لبم نگاه کرد و حدس میزنم بخاطر فاصله خیلی کممونه،انتظار داشتم که لبامو به بازی بگیره ولی اون در عوض گفت:
-حسودی برای عاشقاست من فقط بدم میاد با کسی باشم که وقتی کمتر از ۱۲ ساعت از خوابیدنش با من میگذره بره با یکی دیگه بخوابه و بعد دوباره برگرده پیش من
اون دوباره موفق شد...جایزه شکوندن قلب هم میرسه به زین!
چرا نمیتونه بفهمه من هرکاری میکنم برای اونه؟
تو سکوت به چشم های خوشرنگش نگاه کردم تا شاید حرفشو پس بگیره ولی اون ادامه داد:
-باشه مشکلی ندارم اگه فکر میکنی خوابیدن با اون مارو لو‌ نمیده کل روز باهاش بخواب ولی امیدوارم خودت هم بتونی جای من بزاری تا درک کنی الان باید چه غلطی کنم!

BadlandsWhere stories live. Discover now