۱۱۹)متاسف نباش

294 35 15
                                    


با حس کردن فشار دستی روی کمرم سرمو از روی تختی که هیزل روش خوابیده بود بلند کردم،برگشتم و به دراکو نگاه کردم و سریع گفتم:
+خیلی ممنون بابت خون
اون به هیزل که حالا صورتش رنگ و لعاب همیشگیش رو گرفته بود،نگاه کرد و با لبخند گفت:
-باتوجه به اینکه اونجا کنارت نبودم پس این کمترین کاری بود که میتونستم بکنم
با یاداوری"اونجا" اخم کردم ولی قبل اینکه بتونم به رافائل و کارش فکر کنم دراکو ادامه داد:
-مرسی از‌‌ تو بخاطر کریستال
به کریستال که کنار دراکو وایساده بود لبخند زدم و فقط سرمو تکون دادمو اون در ادامه گفت:
-خوبه که بعد این همه سال فهمیدم کریستال زندست و حالا هیزل هم خطر مرگ تهدید نمیکنه
آره خطر مرگی در کار نیست وقتی حالش بهتر بشه محلول رو بهش تزریق میکنم و همه چی تموم میشه...دیگه حالش هیچ وقت مثل قبل نمیشه!
کریستال سرشو روی شونه دراکو گذاشت و درحالی که به هیزل نگاه میکرد،گفت:
-منم خوشحالم که همه حالشون خوبه و حالا کنار همدیگه ایم
این جمله راجع به الکس صدق نمیکنه...اصلا و منم هنوز عصبیم فقط چون نمیدونم راف چه کوفتی بهم تزریق کرده!
لبخند دراکو محو شد و گفت:
-کاش مادر و خواهرمم میتونستن مثل تو اینجا باشن
با کنجکاوی بهش نگاه کردم و پرسیدم:
+اونا کجان؟
‌سرشو به آرومی پایین انداخت و در جواب گفت:
-مادرم وقتی ۱۸ سالم بود سکته کرد و خواهرم هم مریض بود...هیچ وقت نفهمیدیم مریضیش چی بود ولی پدرم ترسیده بود پس اونو تو دو سالگی تحویل پرورشگاه داد...
اون دهنش تکون میخورد و فکر کنم درحال بد گفتن از پدرش بود ولی نمیفهمیدم چی میگفت،ذهنم کاملا درگیر یه چیز دیگه بود پس وسط حرف پریدم:
+هیزل هم به همین دلیل تو دو سالگی به پرورشگاه دادن!
دراکو ساکت شد،با تعجب بهم نگاه کرد و بعد خندید...این عجیبه که الان دارم خندش رو با خنده هیزل مقایسه میکنم!؟
-ممکنه هزار تا دختر اون سال به پرورشگاه برن مرد!
کریستال ایندفعه با صدای متعجبی به جای من گفت:
-دراکو هر دختری یه بیماری ناشناخته نداره!
و ایندفعه فقط تو سکوت به همدیگه نگاه کردیم!
+اوه خدا
دستم رو روی صورتم کشیدم تا آروم بشم،همه زندگیمون پر از دغدغه شده!
-فکر کنم بهتر باشه آزمایش بدیم
صدای دراکو میلرزید و وادارم میکرد‌ بهش نگاه کنم.
چشماش برق میزدن و صورتش خیس بود...یعنی ممکنه؟به هرحال پیِر شهر کوچیکیه و این میتونه بهترین هدیه دنیا برای هیزل باشه!
بعد چند دقیقه متوجه حال نه چندان خوب دراکو شدم پس کریستال رو متقاعد کردم تا اونو به خونه ببره.
بعد اینکه در رو پشت سرشون بستن،به صندلیم لم دادم اما خیلی زود سرگیجه ای که سراغم اومد مانع استراحت کردنم شد پس از سرجام بلند شدم و سراغ خوراکی هایی رفتم که دراکو خریده بود و روی قفسه گذاشته بود.
سردرد بلافاصله بعد از سرگیجه سراغم اومد،از ظهر هیچی نخوردم و این میتونه دلیل همه اینا باشه،دستمو روی سرم کشیدم و دوباره کنار هیزل نشستم تا حداقل سرگیجه ام‌ از بین بره.
+لعنتی
بسته بندی بیسکوییت هارو پاره کردم و یکی از اونارو کامل توی دهنم جا دادم طوری که به سختی جوییدمش.
با صدای سرفه ای از سرجام پریدم و خورده های اون بیسکوییت هم‌ توی گلوم پرید وقتی فهمیدم این هیزل بود که درحال سرفه کردن بود،سریع و چندبار پشت سرهم دکمه زنگ رو فشردم تا پرستار بیاد.
+هیزل؟
اون سرشو سمت چپ و راست تکون داد،اخم غلیظی رو صورتش بود و زیر لبش چیزی زمزمه میکرد.
+هی عزیزم؟
اون پلک هاش رو به سختی از هم جدا کرد و با دیدنم آرومتر نفس کشید،انگار نمیتونست شرایط رو درک کنه.
دهنش رو‌ باز کرد تا حرف بزنه ولی با باز شدن در بیخیال شد و حتی تلاش نکرد.
دکتر همراه پرستار بالاسرش وایسادن و دکتر گفت:
-هیزل،خوبی؟چیزی یادت میاد؟
قطره اشک توی چشم هاش جمع شد و‌ درحالی که‌ بهم نگاه میکرد سرشو به نشونه تایید تکون داد.
دکتر چراغ قوه کوچیکش رو جلوی چشماش گرفت و بعد اینکه روشنش کرد،گفت:
-میشه با چشم‌ هات‌ نور رو دنبال کنی
هیزل کاری که دکتر گفت رو انجام داد ولی خیلی زود اعتراض کرد:
-خوبم فقط آب میخوام
دکتر سرشو تکون داد و گفت:
-باشه ولی بعد معاینه
برگشتم و توسط یه تکست کوتاه به دراکو شرایط رو‌ توضیح دادم و مطمئن شدم که دیگه اینجا‌ نمیاد‌.
وقتی سرم رو بالا گرفتم دکتر و پرستار از‌ هیزل فاصله گرفتن و اون رو درحالی که آب میخورد به حال خودش گذاشتن.
-میتونین کارهای ترخیص رو انجام بدین و اگه به روانشناس نیاز هست میتونم معرفی کنم
دکتر‌ بهم گفت و میدونم جمله آخرش عصبیم کرد اما نمیدونم چطور با خونسردی گفتم:
+نیازی نیست
هردوشون اونجا رو‌ ترک کردن،به صورت هیزل نگاه کردم ولی اون فقط به بخیه روی‌ دستش زل زده بود...من واقعا دلم براش تنگ‌ شده!
+هیزل به من نگاه کن
اون با بغض سرشو به علامت نه تکون داد و گفت:
-نمیتونم،خجالت میکشم
بدون‌ توجه به خواستش صورتش رو‌ توی دستم‌ گرفتم و وادارش کردم بهم نگاه کنه،لبش رو بوسیدم و دیگه اجازه ندادم به حرف های چرتش ادامه‌ بده.
اون وقتی به گریه افتاد بوسمون رو قطع کرد و سرشو‌ دوباره پایین انداخت.
ایندفعه تلاش نکردم که بهش نگاه کنم فقط صورتش رو توی سینم نگه داشتم و گذاشتم صدای هق هقش که بغض رو‌‌ توی‌ گلوم بالا پایین میکرد کل اتاق رو پر کنه.
-کاش زودتر میومدی!
سرش رو بوسیدم و گفتم:
+فکر کردم منتظرمی،الکس بهت راجع‌ به نقشه توی شب مهمونی گفته بود
اون کمی آرومتر شد و با پایین پیراهنم شروع به بازی کرد و گفت:
-فکر نمی کردم در...نبودِ الکس ریسک کنی و باز هم بیایی
اون حق داره من خودم هم فکر نمی کردم بدون الکس بتونم!
+ریسک؟دختر اگه میتونستم خودم رو برای هر آزمایشی در اختیارشون میزاشتم تا بیخیال تو بشن
بالاخره موفق شدم و تونستم لبخند کمرنگی روی لبش بنشونم اما خیلی زود محو شد وقتی هیزل گفت:
-متاسفم که همچین کاری کردم،متاسفم که بهت کامل اعتماد نداشتم
کوتاه بوسیدمش و برای آروم کردنش گفتم:
+میدونم اونجا چقدر میتونه ترسناک باشه،میدونم چقدر راحت میتونه امید و زندگی بقیه رو ازشون بگیره پس متاسف نباش فقط هیچوقت دیگه به ترک کردنم به هر روشی که شده...فکر نکن!
هیزل سرش رو تکون داد و گفت:
-هیچوقت اینکارو نمی کنم
--------------------
اصلا‌هم فکر شیطانی ندارم... :)
اما‌ خب هیزللل و زیننن باهمن!
بیاییم در لحظه زندگی کنیم و‌لذت ببریم:)

BadlandsWhere stories live. Discover now