۱۰۸)جلاد ها

248 26 4
                                    


موبایل رو روی گوشم فشار دادم و گفتم:
+الکس یعنی چی که نمیتونی بیرون بیایی؟
اون با کلافگی پوفی کشید و گفت:
-چون نمیزارن...دیگه هیچکس نباید بره بیرون
نه اون باید بیاد بیرون تا سرنگ رو بهش بدم نباید همه نقشه هایی که باعث شد دیشب با آرامش بخوابم اینطوری خراب بشه!
+تا کِی؟
سکوت طولانیش نگرانم کرد و وقتی جوابش رو شنیدم فهمیدم نگرانیم بیخود نبود:
-تا تموم شدن آزمایش های هیزل
وقتی صداهای عجیبی به گوشم رسید فهمیدم موبایل رو بیش اندازه‌ تو دستم فشردم...هیزل تا تموم شدن آزمایش ها دووم نمیاره!
+فقط بهم بگو که حالش چطوره
-میدونی که بعد اولین آزمایش تا ۵ ساعت بیهوش بود و هیچ نتیجه مثبتی تو خونش دیده نشد سر دوتا آزمایش بعدی هم همینطور
اوه این مقاومت فقط باعث میشه آزمایش ها دردناک تر بشن و اون بیشتر درد بکشه...و این اصلا خوب نیست!
+این...این که
-آره زین میدونم اون همه درد میکشه و اینا به چیزی که میخوان نمیرسن پس بیشتر زجرش میدن
بغض تو گلوم بهم اجازه نمی داد درست فکر کنم من فقط نیاز دارم بدن کوچیکش رو توی آغوشم بگیرم.
+تو باهاش...
-نه زین نه،من باهاش حرف نزدم نمیتونم ببینمش اصلا در واقع بهتره بگم اون دیگه حرف نمیزنه.چی میخوایی بشنوی که داغون شده؟آره شده...کاری میتونیم بکنیم؟نه!
صدای فریاد الکس گوشمو به درد آورد و برای اولین بار هیچی نمی تونستم بگم فقط به اشک هام اجازه دادم که آروم صورتمو خیس کنن بدون خداحافظی قطع کردم و سرمو توی بالشی که بوی موهای هیزل رو میداد فرو بردم،حالا هردومون یه جور داغونیم!
د.ا.ن هیزل:
سرمو به پنجره بزرگ و ضخیم اونجا تکیه دادم،نور خورشید که به برف می تابید چشمم رو اذیت می کرد ولی بازم نتونستم نگاهمو ازش بگیرم نتونستم تصواتی که‌ هنوز لبخند روی لبم میارن و باعث میشن نفس بکشم رو از بین ببرم،تصواتی که توشون اون پایین زین رو توی آغوشم گرفتم و باهم برف بازی می کنیم!
با صدای تیک باز شدن در خودمو به کنج دیوار فشار دادم و به چهره پسری که این چندوقت زیاد می بینم خیره شدم،اون تنها کسیه که این تو میاد ولی فقط برای بیرون کشیدن من!
لازم نبود چیزی بگه تا بفهمم باید بلند بشم،دستامو تکیه گاه بدنم قرار دادم و با فشار دادنشون به زمین آروم بلند شدم،هنوز بدنم درد میکرد ولی حتی نمیدونم کجاش دیگه درد میکنه!
کنار اون پسر راه رفتم و به هر نفسم توجه کردم،چون هرلحظه ممکنه آخریش باشه!
با رسیدنم به اتاق F3 دوباره اون چهره های نفرت انگیز رو دیدم ولی حتی زحمتی ندادم که بخوام‌ اخم کنم.با پای خودم سمت آرچر رفتم و گفتم:
+ایندفعه میخوایی چطوری زجرم بدی؟
هیلی خندید و گفت:
-اوه خب زبونت سرجاشه،فکر‌ کردم بعد بدون اکسیژن موندنت توی اتاقک خشک شده
وقتی آزمایش قبلی و حس خفگیش برام یاداوری شد بدنم لرزید و در جواب حرف مسخره هیلی فقط ساکت موندم!
-بدنت هیچ واکنشی نشون نمیده و اون لعنتی توی خونت فعال نمیشه پس دیگه با بدنت کار نداریم نترس
حرف آرچر کمی آرومم کرد و فکر کنم باید از بدن و خونم ممنون باشم!
پشت بازومو گرفت و بدنمو مثل یه عروسک خیمه شب بازی اینطرف و اونطرف کشید تا به صندلی فلزی رسید و بالاخره اونجا نشوندم،اون قسمت آزمایشگاه تیره تر از بقیه قسمت هاش بود ولی به محض اینکه آرچر دستشو سمت تبلتی که دستش بود برد،نور سفیدی مستقیم توی چشمم تابید.
چشمم رو محکم روی هم فشار دادم و فریاد کشیدم:
+هی کور شدم
وقتی از پشت پلکم دیدم که نور ضعیف شد چشمام رو باز کردمو فهمیدم،آرچر اون چراغ دایره شکل بزرگ رو سمت بالا جهت داده،رافائل نیشخندی زد و گفت:
-عزیزم...اذیت شد
دندونامو مثل حیوونی وحشی بهش نشون دادم،البته فرقی هم با حیوون نداشتم چون حالا کش هایی آشنا‌ دور دست ها و پاهام توسط آرچر درحال بسته شدن بودن.
این چه کوفتیه...فکر کردم که تموم شد!
آرچر با کلاهی فلزی شبیه قابلمه که سیم های مختلفی بهش وصل بود سمتم اومد و‌ اونو روی سرم گذاشت.
+تو که گفتی کارت تموم شد!
-آره اما فقط با بدنت...در واقع من تازه دارم شروع می کنم!
قبل اینکه بتونم جملش رو آنالیز کنم اون با گرفتن سرنگ نقره ای غول آسایی توی دستش ذهنم رو خشک کرد...اون که قرار نیست تو بدن من بره؟
وقتی‌آرچر سمتم اومد و چونم رو توی دستش گرفت فهمیدم که اون سرنگ قطعا برای منه!
با حس کردم تیزیش توی پوست گردنم دندونامو محکم بهم فشار دادم و میتونستم وارد‌شدن مایعی که‌ نمیدونم چه کوفتی بود رو به خونم حس کنم.
آرچر ازم فاصله گرفت و با لبخند مسخرش دوباره با تبلت ور رفت و همون لحظه تونستم حس عجیبی توی سرم حس کنم و بعد این حس سمت تمام بدنم رفت و کم کم تبدیل به درد شد.
به محض باز کردن دهنم جیغی ازش خارج شد و دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم.
+تمومش کن...لطفا
میتونستم حس آشنای گرمی خون رو توی گوشه چشمم و زیر بینیم حس کنم و همین باعث میشد نتونم تصویر خوبی از اون جلاد ها داشته باشم.
نمیدونم اون دردی که شبیه سوختن مغزم بود کم شده بود یا فقط من بهش عادت کرده بودم به هرحال هیچوقت نفهمیدم چون کم کم چیزی ندیدم و دیگه چیزی حس نکردم!

BadlandsWhere stories live. Discover now