۶۸)دلتنگی سخت

391 46 15
                                    


د.ا.ن هیزل:
بدنمو کشیدم تا شاید دردش کمتر بشه ولی فقط بدتر شد،با بی حالی به در حموم چشم‌دوختم واقعا به اون وان پر از آب گرم نیاز دارم،حیف که برای راه رفتن هم خستم!
اوف یک ساعت گذشت،چرا رافائل برنمیگرده؟
با اخم موبایلمو دستم گرفتم و به اون تکست عجیب زین که هنوز پاک نکرده بودم نگاهی انداختم،منظورش از موج کلماتی که نگفتیم چیه...چیزی هست که بهش نگفتم؟...یا خودش نگفته!
با این افکار مسخره به خودم لعنت فرستادم و اون تکست بی مفهوم رو پاک کردم،شاید خودش ندونه ولی اون داره بهم آسیب میزنه،به ذهنم،به روحم،به همه چیم!
جالبه همیشه کسی که بهت قول میده بهت آسیب نمیرنه بزرگترین ضربه رو بهت میزنه...ولی اینکه اون حتی همچین قولی نداده بیشتر اذیتم میکنه!
اون واقعا مثل یه سمه،اینقدر قویه که اگه هم کنارم نباشه فکر کردن بهش میتونه ذهنمو مسموم کنه...اون برام بده و اینو خوب میدونم ولی چرا بازم نمیتونم ازش دست بکشم؟
شاید چون ته دلم،میدونم با همه پیامدهای بدی که برام میاره ولی بهترین خاطرات و‌تجربیات رو برام ساخته،شاید ته دلم میدونم اگه بیخیالش بشم همچین چیز خوبی هیچوقت دیگه‌ تو زندگیم اتفاق نمیوفته...شاید این چیزایی که الان میدونم بعدا باعث ترسم بشن!
با صدای مکرر زنگ خونه که فکر کنم خیلی وقته مورد حمله واقع شده از دنیای پر از افکار بیخودم بیرون اومدم و با سرعت سمت در ورودی رفتم.
رافائل با اخم وارد خونه شد و درحالی که پاکت غذا رو روی میز غذاخوری باز میکرد گفت:
-چقدر طولش دادی
روی صندلی نشستم و جوابی بهش ندادم چون علاقه ای به توضیح دادن افکارم ندارم!
وقتی غذا رو جلوم باز کرد با تعجب بهش نگاه کردم تا مطمئن بشم سرش به جایی نخورده.
+رافائل من مریضم اونوقت برام غذای چرب و چیلی خریدی؟
اون بسته غذای خودشو تقریبا روی میز کوبوند و باعث شد از جام بپرم و با لحن نه چندان ارومی گفت:
-به نظر میاد خوب شدی...یعنی تو تخت که خوب بودی!
اون چطور میتونه همچین تیکه ای بندازه؟
با عصبانیت از سر میز بلند شدم تا حرف اضافه ای زده نشه ولی اون گفت:
-کجا؟
+میل ندارم،درواقع نمیخوام بدتر بشم
اون چیزی زیرلبش گفت ولی چون فاصلم باهاش زیاد تر شد قابل شنیدن نبود...بهتر!
اوف اون درکش خیلی پایینه و شبیه بچه ها رفتار میکنه هردفعه که خوب میشه و منم بهش خوبی زیادتری نشون میدم ماسک خوبیش به زمین میوفته!
ایندفعه بعد برداشتن موبایلم سمت حموم رفتم به جای اون تخت گرم،روی لبه وان نشستم و شیرو باز کردم،موبایل رو کنارم گذاشتم و شروع به در آوردن لباسام کردم و وقتی نگاهم به در افتاد متوقف شدم.
رافائل ممکنه بیاد تو و ارامشو بهم بزنه...شاید هم کار بدتری کنه!
با این فکرایی که مثل یه ویروس ذهنمو مریض کرده بودن سمت در رفتم و قفلش کردم تا تونستم بالاخره نفس عمیقی بکشم.
د.ا.ن زین:
به محض اینکه در خونه رو پشت سرم بستم،صدای نازک هیلی توی خونه پیچید:
-زین؟اومدی؟
وقتی جلوم سبز شد دلیلی ندیدم که جواب بدم و فقط لبخند زدم،اون با قدم های بلندی سمتم اومد و در حالی که گردنمو میبوسید شروع به در اوردن کتم کرد!
-عشقِ من خسته شده؟
خودمو آروم کنار کشیدم چون اون وضع برام واقعا خوشایند نبود ولی برای اینکه‌ حس بدی نداشته باشه گونشو بوسیدم و گفتم:
+آره و میخوام یه چرتی بزنم
اون دست به سینه وایساد و گفت:
-اونجا چیشد؟راضیشون کردی؟
با یاداوری اینکه چه اتفاقایی افتاد حس کردم کلی ابر تیره توی کلم به وجود اومدن و با اخم گفتم:
+نه سر حرفشون هستن اصلا نمیخوان هیزل مثل آدمای عادی باشه میگن این نقشه جوابگو نیست
هیلی لب پایینشو کمی بیرون داد و گفت:
-طفلی،سرنوشتش به تاریکی میرسه
شاید ولی من نمیزارم حتی سرنوشت زندگی آدمی مثل اونو خراب کنه...اون لایقش نیست
+اوهوم
به سختی از دهنم در اومد و فقط از پله ها بالا رفتم و بعد عوض کردن لباسام روی تخت ولو‌ شدم.
همه از هرطرفی دنبال هیزلن...و منِ احمق وقتی تو چنگم بود از دستش دادم...وقتی میتونستم بهش کمک کنم اونو به دست رافائل سپردم،چطور بهش اعتماد کردم؟
موبایلمو برداشتم تا به هیزل زنگ بزنم ولی با باز شدن در از جام پریدم،هیلی ابروهاشو بالا داد و گفت:
-هنوز بیداری؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و اون سریع گفت:
-میخوام با دوستام برم شام بخورم،دیروقت میام
فکر کنم باید مثل هر دوست پسری بپرسم کدوم دوستات؟کجا میری؟چرا تا دیروقت؟ولی چرا برام مهم نیست؟حتی تلاش برای اهمیت دادن هم بهش بعد اومدن هیزل برام سخت شده!
وقتی به خودم اومدم هیلی با بوسه ای ازم خداحافظی کرد و رفت،اون فکرای مسخره باعث شدن خوابم نبره پس بلند شدم و با تردید وسط راهرو وایسادم تا نگاهم به در بسته اتاق هیزل خورد‌.
آب دهنمو قورت دادم و سمتش رفتم و آروم بازش کردم،دلم میخواست بعد روشن کردن چراغ ها اونو روی تختش ببینم،که خوابیده و موهاش توی صورتش پخش شدن،آروم نفس میکشه و لبش برای یه بوسه لبمو احضار میکنه!
سمت تخت خالیش رفتم و آروم روش دراز کشیدم و همینکارم کافی بود تا عطرش تا توی مغزم نفوذ کنه،صورتمو بیشتر توی بالش فرو بردم و برای لحظه ای تمام وقت هایی که روی موهاشو بوسیدم به یادم اومدن!
این مسخرست که چطور عطر یه نفر میتونه کاری کنه که به عقب برگردی،دستمو روی لحاف کشیدم و با یاداوری اینکه روی همین تخت باهاش خوابیدم لبخند کمرنگی زدم...دلم برای عطرش وقتی که کنارمه،لمس کردنش وقتی که‌ توی آغوشمه و صداش وقتی که صدام میکنه،تنگ شده...یه روزی بود که من با اون دیوونه بازی در میاوردم و الان دارم بدون اون دیوونه میشم!
موبایلمو از توی جیب شلوار راحتیم در اوردم و‌ بدون هیچ شکی شماره هیزلو گرفتم.
قبل اینکه بوق دوم به صدا در بیاد صدای نفس سنگین هیزل تو گوشم پیچید و‌جوری که انگار حسش کردم تمام موهای بدنم سیخ شد.
+زود جواب دادی...باید نتیجه بگیرم تنهایی؟
اون تک‌خنده ای کرد که حس میکنم بیشتر شبیه پوزخند بود و گفت:
-یه جورایی...تو وان درحال ریلکس کردن بودم که ارامشو بهم زدی
حرصی که تو کلماتش بود باعث شد لبخند بزنم و اروم گفتم:
+پس چرا جواب دادی و این‌اجازه رو بهم دادی که ارامشتو بهم بزنم
-چون...
اون‌سریع حرف زد ولی به همون سرعت هم حرفشو خورد و در حالی که صداش پخش میشد گفت:
-بیخیال،خوبی؟
+نه
وقتی فهمیدم حقیقت از دهنم به بیرون پرت شد اخم کردم و اون بعد مِن و مِنی گفت:
-ی...یعنی چی...چیشده؟
گلومو صاف کردم تا موج‌ احساساتم از بین برن و‌بالاخره گفتم:
+درگیر کار هستم،تو چی؟خوبی؟بهتر شدی؟
اون خندید انگار فهمید که موضوع رو‌ پیچوندم و‌ بعد گفت:
-نه همه چی بده،امروز بده،حالم بده،رافائل بده،زندگیم بده...اون عالی بودما انگار یه تلقین بیخود به خودم بود تا بتونم این مسافرت مسخره رو تحمل کنم
وقتی صدای بغض الودش توی گوشم پیچید،نفسم بریده شد و لحاف رو محکم بین مشتم فشردم در حالیکه میخواستم بدن هیزلو بین بازوهام فشار بدم!
+میدونی هیزل،بعضی روزا فقط بدن همینه که هست نمیشه تغییرش داد،و این دلیل نمیشه که حال خودت رو براش بد کنی فقط باید این روزای بد رو تجربه کنی وگرنه هیچوقت نمیفهمی خوشحالی چه حسی داره...فکر کن تاریکی نباشه،میتونی اونوقت بدونی وجود نور و روشنایی چقدر خوبه؟زندگی هم همینه اگه این روز های بد نباشن روزهای خوب معنایی ندارن
سکوت طولانیش باعث شد که فکر کنم قطع کرده ولی اون نفس عمیقی کشید و بعد خنده ارومی گفت:
-یادم رفته بود داشتن کسی که بهم امید بده چه حسی داره!
با اینکه خندید ولی غمی رو توی صداش و بعد توی قلبم حس کردم...بیخیال مرد،این سرعت انتقال حس از سرعت نور هم بیشتره!
+میدونی الان روی تختت دراز کشیدم و واقعا دلم میخواد تو عطرت غرق بشم،اینطوری برای چند لحظه همه حرفای مسخرمون یادم میره
اون چیزی نگفت و‌همین باعث شد صدای برخورد پاشنه های کفشی رو با زمین بشنوم موبایل رو از روی گوشم پایین کشیدم و بلند شدم تا مطمئن بشم توهم نزدم اما وقتی هیلی با تعجب بین چارچوب قرار گرفت فهمیدم که درست شنیدم!

--------
سر راهتون یه نظری،ووتی چیزی بدین😂

BadlandsWhere stories live. Discover now