۵۳)تغییر غیرممکن

401 26 0
                                    


به محض حس کردن دستش روی گونم اخم کردم و سرمو کج کردم تا برش داره ولی اون بهم نزدیک تر شد و کمرمو با دست دیگش محکم گرفت و باعث شد صدام در بیاد:
+آیی ولم کن!
اون لب پایینشو وارد دهنش کرد و گفت:
-دلم برات تنگ شده بود هیزل
هلش دادم و اون به طرز غیرمنتظره ای عقب رفت،با صدای بلندی گفتم:
+روی صورت من نوشته شده احمق!؟
وقتی لبش توی یه خط قرار گرفت و ابروهاش کاملا صاف شدم فهمیدم با بی‌حسی داره بهم نگاه میکنه،پس فقط رومو برگردوندم تا برم ولی هنوز یک قدم برنداشته بودم که اون بازومو گرفت و بدنمو توی بغل خودش کشوند.
-حتی نمیخوام دوباره ازت عذرخواهی کنم چون میدونم لیاقت بخششت رو ندارم ولی من تنها کسی هستم که میتونم کمکت کنم تا حالت خوب بشه تو هم برای کمک‌به من هستی !
اوه اشتباه میکنی،زین برای کمک به من هست...احتمالا
+تنها راه کمک به تو تغییر دادنته و من نمیتونم تغییرت بدم
خواستم برای بار دوم از زیر دستش در برم ولی اون دوباره بازومو کشید ولی ایندفعه سمت دیوار هلم داد و وقتی متوجه شدم راه فراری ندارم با بیخیالی نفسمو بیرون دادم،رافائل با دستاش صورتمو قاب گرفت و گفت:
-درسته نمیتونی ولی میتونی دلیلی باشی که من خودمو تغییر میدم...من فقط به عشقت نیاز دارم
بدنم به طرز مسخره ای شل شد و انگار ناخوداگاه گارد خودمو پایین آوردم...من نباید دوباره احمق بشم!
وقتی ازم فاصله گرفت از دیوار جدا شدم تا ازش پیشش برم و فقط در آخر گفتم:
+خب حالا هرچی...یه کم وقت میخوام...به فاصله نیاز دارم
رافائل به پشت سرم نگاه کرد و گفت:
-نترس زین،لازم نیست مثل بادیگاردش باشی بهش کاری ندارم...
خیلی خودمو کنترل کردم که برنگردم و وقتی گرمای بدنی رو پشت سرم حس کردم با دونستن اینکه زینه آروم تر شدم،رافائل بعد اینکه بهم نگاه کرد ادامه داد:
+من بهت اعتماد دارم پس برگرد پیش زین و هیلی،هروقت خواستی بیا خونه
دهنمو باز کردم تا حرف بزنم ولی اون با چهره مخلوطی از ناراحتی و عبوسی از کنارم رد شد.
زین با پوزخند کنارم قرار گرفت و گفت:
-تغییر !
مکث کرد و بهم نگاهی انداخت و به طرز غیرمنتظره ای شروع به خنده کرد...خنده ای که مشخص بود بخاطر یه چیز خنده دار به وجود نیومده چون عصبانیت توش موج میزد.
-اون...اون خوب میدونه...چی بگه!
سرشو به دیوار تکیه داد و وقتی مطمئن شدم حواسش بهم هست،گفتم:
+خونه شما موندن هم راه حل خوبی نیست
سرشو خم کرد و با همون چهره بامزش گفت:
+میخوایی یه ویلا اجاره کنم تا تو اونجا بمونی و منم آخر شب ها بهت سر بزنم...میتونیم تا صبح بیدار بمونیم و خوش بگذرونیم
موقع گفتن جمله آخرش نیشخند زد و باعث شد بخندم،بهش نزدیکتر شدم و با لبخند گفتم:
+راستش فکر خیلی بدی هم نیست چون خیلی حس بدیه وقتی توی یه خونه باهات باشم ولی تو کنار یکی دیگه بخوابی!
نمیخواستم جملمو با حرص بگم ولی وقتی فهمیدم تنم داغ شده و دندونام رو بهم فشار میدم متوجه شدم که یاداوری این موضوع عصبیم کرده.
زین با اکراه به اطرافش نگاه کرد و دستمو گرفت و کاملا زیر راه پله برد در کوچیکی که اونجا بود رو باز کرد و‌ بدنمو توی اون اتاق تاریک هل داد.
بهش نگاه کردم،به نظر آشفته میومد دهنمو باز کردم تا بپرسم چرا منو توی یه انباری ترسناک کشونده ولی وقتی لبمو بوسید دهنم دیگه فقط برای سوال پرسیدن باز نبود بلکه به دروازه ای برای ورود زبونش تبدیل شده بود.
با بوسه محکمی از لب پایینم ازم جدا شد و گفت:
-لعنت به‌ هرکسی و‌هرچیزی که باعث میشه تو ناراحت بشی!
با لبخند تو تاریکی بهش نگاه کردم با اینکه هیچی نمیتونستم ببینم گفتم:
+مهم نیست زین...من سعی میکنم تورو از ذهنم بیرون کنم وقتی کنار دوست دخترتی...البته اینکار تقریبا غیرممکنه هیچوقت موفق‌ نمیشم
اون با لحن موذیانه ای گفت:
-خب اگه نمیتونی منو از ذهنت بیرون کنی بخاطر اینه که من باید اونجا باشم
توی گردنش آروم خندیدم و فقط دلم میخواست قیافشو ببینم اما وقتی لبشو روی شونه لختم قرار داد فهمیدم چیزی که واقعا میخوام لمسشه!
با اینکه‌خیلی ریسک وحشتناکی بود ولی لباشو بوسیدم ولی نه یه بوسه معمولی یه بوسه ای پر از نیاز،زین گردنمو آروم بوسید،انگار میخواست علامتی به جا نزاره.
وقتی دستمو بین پاش کشیدم ناله ضعیفی از بین دندون هاش بیرون اومد،خنده ریزی کردم و گفتم:
+ما قرار نیست دوباره ریسک کنیم و اینجوری انجامش بدیم،درسته؟
با حس کردن دستش زیر دامن تنگم متوجه شدم جوابش منفیه ولی وقتی صدای آهنگ دیگه به گوش نرسید و بعد چند لحظه صدای جیغ و فریاد جایگزینش شد با ترس از زین فاصله گرفتم.

BadlandsWhere stories live. Discover now