▪Thirty seventh▪

1.2K 258 65
                                    




روزها به سرعت سپری میشدند و تنها دو روز تا شروع مراسم ازدواج باقی مانده بود.

سالن‌های قصر مجلل‌تر از همیشه شده بودند و هیاهو و شلوغی دوچندان شده بود.

درباریان و کارکنانِ قصر، در انتظار مراسمی باشکوه زمان رو سپری میکردند.

اما ویلیام، بیشتر از قبل میان غم و اندوه فرو رفته بود.

چهره‌ش بی‌اندازه خسته جلوه میکرد و گودیِ اطراف چشم‌هاش، حتی بیشتر از قبل شده بود.

روزها رو صرف پرسه زدن در محوطه‌ی باغ میکرد و شب‌ها، خیره به تیرگیِ آسمان چشم انتظار یک معجزه بود.

از افکار زیادی که داشت، دچار سردرد میشد و ناامیدی، لحظه به لحظه بیشتر از قبل در وجود اون جان میگرفت.

نیمه شب از راه رسیده بود و ویلیام، یکبار دیگه با تصور آغوشِ ادوارد، چشمانش رو بسته بود.

آغوشی که آرامش‌بخش‌ترین نقطه‌ی جهان، برای اون بود.

▪هشت هفته قبل▪

"ااوومم...این یکی..."

ادوارد با لحن شیرینی گفت و شاخه گل کوچکی رو بین انگشتانش گرفت.

اون رو از بالای سرشانه‌ش عقب برد تا به دست ویلیام برسه.

ویلیام خنده‌ی کوتاهی کرد و مچ دست ظریف ادوارد رو بین انگشتانش اسیر کرد.

دست اون رو به آرامی عقب‌تر کشید و لب‌هاش رو روی انگشتانِ اون گذاشت.

بوسه‌ی طولانی‌ای به اون هدیه کرد و شاخه گل رو با دست دیگرش گرفت.

ادوارد به شیرینی خندید و دستِ رها شده‌ش از دست ویلیام رو روی ران پای راستش گذاشت.
و به رد محوِ بوسه‌ی اون خیره شد.

بی‌اراده لبخند زد و با سرانگشت اشاره‌ش رد بوسه رو لمس کرد.

ویلیام شاخه گل رو از بین موهای بافته شده‌ی ادوارد عبور داد و حالا گلبرگ‌های ریز و زرد رنگ کنار گلبرگ‌های سفید دیده میشدند.

ویلیام انتهای موهای اون رو با ساقه‌ی نازکی محکم کرد و دست چپش رو دور شکم ادوارد حلقه کرد.

اون رو به سمت خودش کشید و بعد از اینکه کمر ادوارد به قفسه‌ی سینه‌ش چسبید، چانه‌ش رو روی شانه‌ی اون گذاشت و لب‌های نیمه مرطوبش رو روی گردن اون قرار گرفت.

ادوارد چشم‌هاش رو بست و نفس مقطعی کشید.
لب‌های ویلیام، برای اون مثل دارویی آرامش‌بخش بود.

دست دیگه‌ی ویلیام وارد پیراهن اون شد و به نرمی، پوست گرم شکمِ اون رو نوازش کرد.

King Of My Heart~L.S[Completed]Where stories live. Discover now