روزها به سرعت سپری میشدند و تنها دو روز تا شروع مراسم ازدواج باقی مانده بود.
سالنهای قصر مجللتر از همیشه شده بودند و هیاهو و شلوغی دوچندان شده بود.
درباریان و کارکنانِ قصر، در انتظار مراسمی باشکوه زمان رو سپری میکردند.
اما ویلیام، بیشتر از قبل میان غم و اندوه فرو رفته بود.
چهرهش بیاندازه خسته جلوه میکرد و گودیِ اطراف چشمهاش، حتی بیشتر از قبل شده بود.
روزها رو صرف پرسه زدن در محوطهی باغ میکرد و شبها، خیره به تیرگیِ آسمان چشم انتظار یک معجزه بود.
از افکار زیادی که داشت، دچار سردرد میشد و ناامیدی، لحظه به لحظه بیشتر از قبل در وجود اون جان میگرفت.
نیمه شب از راه رسیده بود و ویلیام، یکبار دیگه با تصور آغوشِ ادوارد، چشمانش رو بسته بود.
آغوشی که آرامشبخشترین نقطهی جهان، برای اون بود.
▪هشت هفته قبل▪
"ااوومم...این یکی..."
ادوارد با لحن شیرینی گفت و شاخه گل کوچکی رو بین انگشتانش گرفت.
اون رو از بالای سرشانهش عقب برد تا به دست ویلیام برسه.
ویلیام خندهی کوتاهی کرد و مچ دست ظریف ادوارد رو بین انگشتانش اسیر کرد.
دست اون رو به آرامی عقبتر کشید و لبهاش رو روی انگشتانِ اون گذاشت.
بوسهی طولانیای به اون هدیه کرد و شاخه گل رو با دست دیگرش گرفت.
ادوارد به شیرینی خندید و دستِ رها شدهش از دست ویلیام رو روی ران پای راستش گذاشت.
و به رد محوِ بوسهی اون خیره شد.بیاراده لبخند زد و با سرانگشت اشارهش رد بوسه رو لمس کرد.
ویلیام شاخه گل رو از بین موهای بافته شدهی ادوارد عبور داد و حالا گلبرگهای ریز و زرد رنگ کنار گلبرگهای سفید دیده میشدند.
ویلیام انتهای موهای اون رو با ساقهی نازکی محکم کرد و دست چپش رو دور شکم ادوارد حلقه کرد.
اون رو به سمت خودش کشید و بعد از اینکه کمر ادوارد به قفسهی سینهش چسبید، چانهش رو روی شانهی اون گذاشت و لبهای نیمه مرطوبش رو روی گردن اون قرار گرفت.
ادوارد چشمهاش رو بست و نفس مقطعی کشید.
لبهای ویلیام، برای اون مثل دارویی آرامشبخش بود.دست دیگهی ویلیام وارد پیراهن اون شد و به نرمی، پوست گرم شکمِ اون رو نوازش کرد.
YOU ARE READING
King Of My Heart~L.S[Completed]
Fanfictionو عشق، بی هیچ ریشه ای، می روید در قلبِ تو... بی هیچ نجوایی، فریاد میکشد و حل میشود میانِ سرخیِ رگ هایت... ___ اواخر قرن هجده میلادی. سلطنت...دیدار...مرگ...سرنوشت... و جرقه ی عشقی نافرجام. بهار97