"خدای من...تو...اوه...این واقعا احمقانهس..."
صدای خندههای ادوارد تمام محوطهی اطرافِ اونها رو پر کرده بود.
ویلیام با شیفتگی به چهرهی اون خیره بود و ستایشگرانه، زیباییِ بیحد اون رو تحسین میکرد.
دست ادوارد روی شکمش قرار گرفته بود و با هر بار قهقهه زدن، کمی به عقب خم میشد و سرش رو بالا میگرفت.
زین هم دست کمی از اون نداشت.
برای ادوارد، از خاطراتِ سالهای دور میگفت و همراه اون، با صدای بلندی میخندید.از روزهایی که همراه ویلیام، پشت سر گذاشته بود.
از روزهایی که همه چیز آرامتر بود و زندگی، روی خوشتر و مهربانتری رو به اونها نشان میداد.
روزهایی که لبخندهای ساختگی، کیلومترها از اون دو فاصله داشتند.
زین هنوز هم میتونست صدای خندههای بلندشون رو بشنوه...
زمانی که همراه با ویلیام، سرکشانه شیطنت میکردند و توجهی به تنبیههای گاه و بیگاهِ پدرهاشون نداشتند...
صدای خندههای ادوارد، با جملاتِ بعدیِ زین، حتی بلندتر از قبل شده بود.
اشک در گوشهی چشمان اون حلقه زده بود و به سختی خودش رو برای دراز نکشیدن روی زمین کنترل میکرد.
اینبار اما توانش رو از دست داد و درحالی که همچنان، با صدای بلندی میخندید روی علفهای کوتاه دراز کشید و چشمانش رو بست.
"بس کن زین...داری پسرمو میکشی..."
ویلیام با خنده گفت و به ادوارد نزدیک تر شد.
بالای سرِ اون نشست و سرش رو به سمت اون خم کرد.ادوارد به سختی خندههاش رو جمع و جور کرد و چشمانش رو به آرامی باز کرد.
و آبیترین آسمانِ جهان رو مقابلش دید.
ویلیام با چشمانی عاشق پیشه، غرق تماشای اون بود.
ادوارد با دیدنِ چشمان اون، لبخند زد...
لبخندی زیباتر از همیشه...
لبخند ناباورانه، از حضور ویلیام در زندگیش...
گاهی تواناییِ پذیرش این حقیقت رو نداشت.
باور نمیکرد که ویلیام به اون تعلق داره...
اون، مثل رویای دوردستی بود که تنها در میان رویاها، قابل لمس بود...
اما حالا، رویای شگفتانگیزِ اون، در فاصلهای کمتر از چند بند انگشت، مقابل اون بود.
YOU ARE READING
King Of My Heart~L.S[Completed]
Fanfictionو عشق، بی هیچ ریشه ای، می روید در قلبِ تو... بی هیچ نجوایی، فریاد میکشد و حل میشود میانِ سرخیِ رگ هایت... ___ اواخر قرن هجده میلادی. سلطنت...دیدار...مرگ...سرنوشت... و جرقه ی عشقی نافرجام. بهار97