▪First▪

5.4K 581 144
                                    


خارج از قصر، باغ پر از گل های رز سفید و سرخ رو به تماشا نشسته بود...

درختان تنومند و قطور سرو، نمای زیبایی به اونجا بخشیده بودند...

نوک چکمه های چرم بلندش رو روی خاک نمناک زیر پاش حرکت می‌داد...

بوی خاک خیس رو نفس می‌کشید و وارد ریه‌هاش می‌کرد...

از درخت ها فاصله گرفت و به سمت قصر حرکت کرد؛

گارد هایی که مقابل درب بلند و چوبی ورودی ایستاده بودند برای ادای احترام تعظیم کوتاهی کردند؛

سالن اصلی کاخ دارای شکوه بی‌نظیری بود...
کف مرمرین اون شفافیت عجیبی داشت.

پرده‌هایی با نقش و نگار های زیبا و پر زرق و برق پنجره‌های بلند رو ملبس کرده بودند.

لوستر های کریستالی عظیم و شمع‌هایی که روی اون ها قرار داشتند، از سقف نقاشی شده‌ی سالن آویخته شده‌ بودند...

و تخت بزرگ و طلایی رنگی که در انتهایی ترین قسمت سالن بزرگ دیده می‌شد.
با دسته‌هایی که به شکل سر شیر شکل گرفته بود.

و مردی که با اقتدار به اون تکیه کرده بود‌...
پادشاه وینسنت... پادشاه کشور انگلستان...
مغرور و پر شکوه‌...

نگهبان هایی کنار تخت ایستاده بودند با دیدنش تعظیم کردند.

با اشاره‌ی دست او نگهبان‌ها به حالت قبل خود برگشتند و نیزه هاشون رو مجددا صاف به دست گرفتند.
به تخت نزدیک شد و ادای احترام کرد.

"سرورم"

گفت و صاف و مقتدر ایستاد.

"ویلیام.."

پادشاه وینسنت نام تنها پسرش رو به زبان آورد.
با تمام افتخاری که در لحنش موج می‌زد.

"در خدمتم پدر"

با اشاره‌ی پادشاه روی یکی از صندلی های کنار تخت نشست.
صندلی مخصوص شاهزاده...

شاهزاده ویلیام لیون...

زییاترین شاهزاده‌ی انگلستان تا اون زمان...
زیباترین فردی که مردم کشور می‌شناختند...

پسری جوان با چشم‌هایی آسمانی رنگ...
پوستی شفاف و روشن...

موهایی حتی نرم‌تر از پرده های ابریشم و گران قیمت
و طلاکوب شده‌ی قصر...

اندامی ظریف و زیبا...

و او بی‌شک جزو زیباترین مخلوقات کائنات به حساب می‌اومد...

شکوه و زیبایی او زبانزد خواص و عوام کشور بود؛
نه تنها انگلستان، بلکه چهره خاص اون شهره‌ی کشور هایی که در نزدیکی انگلستان قرار داشتند هم شده بود.

King Of My Heart~L.S[Completed]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant