▪Eleventh▪

1.7K 360 66
                                    


خیره بود به گل های زیبای باغی که مشرف به اتاقش قرار داشت.

پرده ی ابریشمین و گرانبهای اتاقش رو به طور کامل کنار زد و به این فکر کرد که امروز هم برای ادوارد چند شاخه گل ببره...

با شنیدنِ صدای تقه ای که به درب اتاقش خورد؛به سمت درب برگشت و با صدای ارامی اجازه ی ورود داد.

ثانیه ای بعد زین وارد اتاق شد،درحالی که لبخند زیبایی روی لب هاش خودنمایی میکرد.

"خب؟!"

گفت و به سمت ویلیام حرکت کرد و دست به سینه مقابل اون ایستاد.

"خب؟!"

ویلیام متعجب، حرف اون رو تکرار کرد و به چشم های درشت اون نگاه کرد.

"خب؟!امروز برای سوارکاری میری؟!"

لحن کلامش شیطنت کمی رو نشان میداد،ویلیام به سمت صندلیِ چوبی کنار تخت حرکت کرد و روی اون نشست.

"اره...سوار کاری،تو هم میای؟!"

پرسید و البته که دلش میخواست زین پاسخی جز نه،به اون نده...

"با ادوارد میری،درسته؟!پس نه...نمیام"

گفت و نیشخند کوچکی روی لب هاش داشت...

ویلیام ابتدا متعجب نگاهی به اون انداخت و بعد به آرامی شروع به خندیدن کرد.

"خدای من زین!چطورِ که هیچ چیزی از تو مخفی نمیمونه؟!هوم!؟"

زین با غرور سرش رو بالا گرفت و چشم هاش رو ریزتر کرد...

"چون من زین مالیک هستم؛پسر نزدیک ترین فرد به پادشاه؛و البته که صمیمی ترین دوست شاهزاده!معلومه که به راحتی میتونم در مورد هر چیزی اطلاعات گیر بیارم."

"خیلی خب...حالا برو کنار تا من لباس هام رو عوض کنم"

زین خودش رو کنار کشید و به سمت کمد بزرگ لباس های ویلیام قدم برداشت؛بی توجه به اون یکی از لباس های سوار کاریِ اون؛که رنگ خاکستری و مشکیِ خیره کننده ای داشت رو بیرون کشید.چکمه های مخصوص سوار کاری رو از کمد کناریِ اون برداشت و لباس ها رو؛روی تخت قرار داد.

خب،انگار کار برای ویلیام راحت تر شده بود؛پس بی توجه به حضور زین؛مشغول تعویض لباس هاش شد.

"چطورِ که تو هر لباسی انقدر فوق العاده ای؟!"

زین گفت و ویلیام لبخند زیبایی رو به لب هاش بخشید.

"چطورِ که تو هر بار این رو میگی و از این تعریف کردن ها خسته نمیشی؟!"

با لحن آرامی گفت و لب های زین هم؛به لبخندی از هم باز شدند...

King Of My Heart~L.S[Completed]Where stories live. Discover now