▪Eighteenth▪

1.6K 309 37
                                    


کنارِ تختِ اون نشسته بود و نگاهِ چشم های ستایش گرش رو به اون دوخته بود.

به مردِ جوانی که غرق خواب بود و مژه های اون،تحت تاثیر شمعی که کنار تخت در حال سوختن بود،پایین چشم های بسته شده‌ش،
سایه ی محوی رو به زیبایی ترسیم کرده بودند.

روی زانوهاش نشسته بود و انگشت های گره خورده در همش رو زیر چانه‌ش قرار داده بود.

گوشه ی لب هاش به انحنای زیبایی بالا رفته بودند و چشم هاش توان پلک زدن نداشتند.

هرگز اینطور خیره نگاهش نکرده بود.
هرگز زیباییِ بی اندازه ی اون رو تا این حد با چشم هاش و حتی با تمامِ وجودش، لمس نکرده بود.

شاهزاده ی جوانی که حالا برای اون،مقامی بالاتر از یک شاهزاده داشت...

اون تبدیل به یک فرمانروا شده بود...
به یک پادشاه...

به پادشاهِ قلب اون...

شب از نیمه گذشته بود، زمانی که اتاقش رو ترک کرد.
درب اتاق رو آهسته باز کرد و صدای جیرجیرِ آرامی که از لولای درب خارج شد،تنها شکننده ی سکوتِ مطلق راهرو بود.

شمع رو میان دستش گرفته بود و پاهای برهنه‌ش رو،روی سنگ های مرمر حرکت میداد...

با تردید درب اتاق اون رو باز کرده و وارد شده بود...

و حالا بیشتر از یک ساعت میگذشت و اون،محوِ  تماشای شاهزاده ای بود که مقابل چشمانش به خواب رفته بود و انگار میان رویاهای زیبایی،قدم برمیداشت...

ادوارد میتونست این رو از لبخند های کوچک و گاه و بیگاهی که روی لب های نازک اون میدید،حس کنه.

حتی درست نمیدونست چرا نیمه شب اتاق رو ترک کرده و حالا مقابلِ اون شاهزاده ی غرق خواب،به زانو افتاده.

کم کم چشم هاش راه به سوی تاریکی پیدا میکردند و مژه هاش رو به بسته شدن پیش میرفتند.

سرش رو کمی خم کرد و گونه ی چپش رو روی تخت گذاشت.

دسته ای از موهای فر و آشفته‌ش روی صورتش ریختند و ادوارد اونها رو با حرکت سرانگشتانش،پشت گوشش قرار داد.

با خستگی خمیازه کشید و تصمیم گرفت به اتاقش برگرده.

اما ای کاش میتونست کنار اون به خواب بره...

به افکاری که بی مهابا میانِ ذهنش نقش بسته بودند لبخند زد و شمعدان رو به دست گرفت و به آرامی ایستاد.

برای اخرین بار نگاهی به ویلیام انداخت و به آهستگی پنجه ی پاهاش رو حرکت داد و چرخید.

هنوز قدم از قدم برنداشته بود،که صدایی اون رو سرجاش میخکوب کرد.

"ادوارد...؟!"

King Of My Heart~L.S[Completed]Where stories live. Discover now