▪Sixth▪

1.8K 367 79
                                    

روزهای تکراریِ قصر ،درست همانند هم سپری میشدند.
تمام روال عادی و روزمرگی ها،مثل قبل به انجام میرسیدند...

پادشاهی درجریان بود و فرمانروا ،همان فرمانروای امردهنده بود و درباریان همان اجرا کنندگانِ اوامر...

ویلیام طبق معمول بعد از صرف صبحانه به سمت باغ قصر حرکت کرد تا قبل از رسیدگی به کارهای دیگه کمی قدم بزنه.

چکمه های بلند و مشکی رنگش تضاد زیبایی رو با چمن های نیمه مرطوب باقی مانده،از باران شب قبل ایجاد کرده بودند...

دست هاش رو در جیب های کت فیروزه ای رنگش فرو کرده بود و با تمأنینه قدم برمیداشت...

بعد از بازگشت از اسکاتلند تصویر باقی مانده از پسر جوان و گل پرستی ،که در ذهنش باقی مانده بود رو به تصویر کشید...

و برای ماه ها به اون چشم دوخت...
هفت ماه از اون دیدار میگذشت...

هفت ماهِ متوالی که ویلیام با فکر به اون پسر ،پشت سر گذاشته بود...

ادواردِ زیبا!

ادواردی که ویلیام رو درگیر معصومیت و سیرت
فرشته گونه ی خودش کرده بود...

ویلیام هر روز به تابلوی نقاشی شده از اون خیره میشد تا چهره ی بی نهایت زیبای اون رو از یاد نبره...

و گاه‌گاهی نقاشی های کوچکی میکشید ،از ادواردی که میان گلها مثل یک فرشته ارمیده بود...

با دیدن گل هایی که در میانه ی باغ رشد کرده بودند،یک بار دیگه اون رو به یاد آورد...

عجیب نبود که بعد از هفت ماه؛همچنان تصویر اون ‌میان افکارش تداعی میشد...

در فاصله ای مایل ها دورتر ،ادوارد نیمی از هجده سالگیش رو سپری کرده بود و همچنان در پَستوی پنهان شدن هاش زندگی میکرد...

غرق در حسی که هرگز اون رو لمس نکرده بود...

حسی که ورای تفکراتی که داشت خودشون رو به رخ میکشیدند و ادوارد رو به چالشی بی پایان و دشوار...

از تخت جدا شد و به سمت میز بزرگی که وسط اتاق بود رفت...

دسته گلهای زیبایی که به شکلی شلخته و ناهمگون روی هم افتاده بودند رو برانداز کرد...

دستش رو به سمت دسته ای از اونها برد و چند شاخه رو بین دست هاش گرفت...

روی صندلیِ چوبیِ فندقی رنگش نشست و شروع به مرتب کردنِ گلهای زیباش کرد...

دسته ها رو جدا میکرد و طبق رنگ بندی اونها رو به دقت کنار هم میچید.

شلوارک پارچه ای نازک و نیلی رنگی که به تن داشت،باعث میشد؛هوای خنک اتاق پوست تنش رو نوازش کنه...

King Of My Heart~L.S[Completed]Where stories live. Discover now