▪Twentieth▪

1.5K 286 49
                                    


مقابل اون روی صندلی نشسته بود و با شیفتگی، نگاهِ خیره‌ش رو به اون دوخته بود.

ادوارد چنگال و کارد رو با ظرافت بین انگشتانِ کشیده و باریکش گرفته بود و مشغول خوردنِ محتوای بشقابِ از جنس نقره ی مقابلش بود.

ویلیام چنگال رو به لب هاش نزدیک کرد و تکه ای از گوشت خوش عطر رو وارد دهانش کرد.

لب هاش رو روی هم گذاشت و در حالی که طعم و عصاره ی لذیذِ اون رو زیر زبانش مزه مزه میکرد،گاهی به ادوارد خیره میشد و حرکات اون رو زیرنظر میگرفت.

طوری که اون، گوشت رو به تکه های کوچک تقسیم میکرد و با حرکات آرامی اون رو میجوید برای ویلیام یکی از بانمک ترین حالاتِ صرف غذا بود.

هر چیزی در مورد اون، توجهِ ویلیام رو جلب میکرد.

و البته، متوجهِ این شده بود که ادوارد از سبزیجاتِ درون بشقابش، لذت بیشتری میبره.

پادشاه در راس میز نشسته بود و ملکه مقابلِ دخترشون...

وینسنت چنگال طلایی رنگ میان دستش رو کنار بشقابش روی میز گذاشت و نگاه کوتاهی به همسرش انداخت.

لبخندی روی لب های باریکش نقش بست قبل از اینکه به ویلیام خیره شه و به آرامی نام اون رو به زبان بیاره.

ویلیام سرش رو بالا گرفت و به پدرش نگاه کرد.
دستمال سفید رنگی که طرح زیبا و گلدوزی
شده ای از رز های سرخ روی اون نقش بسته بود رو از کنار بشقابش برداشت و اون رو به آرامی روی لب هاش کشید.

"بله پدر..."

وینسنت نگاه پدرانه‌ش رو به اون دوخت و
دست هاش رو روی میز گذاشت و انگشتانش رو میان هم قفل کرد.

"پرنسس مارگریت به زودی وارد انگلستان میشه...به احتمال زیاد تا دو روز آینده...امیدوارم خودت رو برای اولین دیدارتون آماده کرده باشی."

ویلیام با چشم های بهت زده‌ش به پادشاه خیره شد.

حقیقت این بود که اون، کوچکترین آمادگی ای برای دیدار با اون بانوی جوان که قرار بود در آینده ای نه چندان دور به همسریِ اون دربیاد، نداشت.

ثانیه ای از خروج کلمات از میان لب های وینسنت نگذشته بود که ویلیام با شنیدنِ صدای برخورد شیءِ فلزی ای روی چوب صیقل خورده ی میز به سمت صدا برگشت.

ادوارد به اون خیره شده بود.

بی توجه به چنگالی که لحظه ای قبل با شنیدنِ اون خبر با بهت و اندوه از میان انگشتانش لغزیده بود.

ویلیام به اون نگاه کرد و ادوارد به سرعت نگاهش رو از اون گرفت...

وینسنت و همسرش که کوچکترین اطلاعی از جوِ ناخوشایندِ میان اون دو نداشتند، در انتظار شنیدنِ پاسخ ویلیام، به پسرشون خیره شدند.

King Of My Heart~L.S[Completed]Where stories live. Discover now