چشم های خوشرنگش رو باز کرد و آسمان رو مقابلش دید...
آسمانی که نگاه خیرهش رو به اون دوخته بود و انگشت های گرم دست راستش؛همچنان در حال نوازشِ گونه ی اون بود.
موجی از افکار ناگهان به ذهنش هجوم اوردند؛
اون چند لحظه ی پیش،یک پسر رو بوسیده بود...حتی نه یک پسر معمولی...
اون، شاهزاده ی انگلستان رو بوسیده بود...این عجیب نبود؛ادوارد همیشه میدونست که مثل برادرش و سایر درباریان،علاقه ای به دختر ها نداره؛اما هنوز برای درک قسمت حقیقیِ وجودش،به پختگیِ کافی نرسیده بود...
چیزی که حالا تجربهش کرده بود؛کمی عجیب جلوه میکرد...
طعم لب های ویلیام همچنان روی لب هاش باقی مونده بود؛و ادوارد به شکل بی سابقه ای از اون طعم و نرمیِ بی اندازه ی لب های پسر مقابلش؛لذت برده بود.
ویلیام انگشت هاش رو روی گونه ی خوش تراش ادوارد حرکت داد،دست دیگهش رو به سمت موهای اون هدایت کرد و انگشت هاش،پیچ و تاب موهای آشفته ی ادوارد رو؛به بازی گرفتند.
چشم دوخته بود به چهره ی فرشته گونه ی ادوارد و تلاش میکرد احساسات اون رو؛از چشم هاش بخونه.
ادوارد لبخند آرامی زد و ویلیام نفس راحتی کشید.
حالا مطمئن شده بود که ادوارد مشکلی با بوسیده شدن نداشته و این،آرامش زیادی رو به قلبش سرازیر کرده بود.
"تو خیلی زیبایی...زیباترین موجودی که تا به حال دیدم"
زمزمه وار به زبان اورد و ادوارد،خجالت زده خودش رو بیشتر به ویلیام نزدیک کرد و صورتش رو به گودی گردن اون چسبوند...
ویلیام،کوتاه خندید و بوسه ای روی موهای اون گذاشت.
دست راستش رو دور تن ادوارد حلقه کرد و اون رو بیشتر از قبل؛به خودش چسبوند...
"من هیچ توضیحی برای این کار ندارم؛فقط...فقط لب هات خیلی بوسیدنی به نظر میرسیدن،طوری که نمیتونستم در مقابلشون مقاومت کنم،تو خیلی دوست داشتنی هستی ادوارد..."
ویلیام سعی کرد توضیح بده،اما کلمات به سختی روی زبانش جاری میشدند؛انگار تک تک واژه ها به دنبال راه فراری میگشتند تا ویلیام رو از صحبت کردن منصرف کنند...
انگار پا به گریز گذاشته بودند تا ویلیام؛با زبان لمس هاش با ادوارد صحبت کنه...
"توام همینطور...ویلیام"
تنها کلماتی بودند که بالاخره بعد از سکوتِ طولانیِ ادوارد، به لب هاش راه پیدا کردند.
ویلیام لبخند زد و نوازشوارانه،دستش رو روی کمر ادوارد حرکت داد.
این یک شروع بود؟!حتی خودشون هم درست نمیدونستند...
CZYTASZ
King Of My Heart~L.S[Completed]
Fanfictionو عشق، بی هیچ ریشه ای، می روید در قلبِ تو... بی هیچ نجوایی، فریاد میکشد و حل میشود میانِ سرخیِ رگ هایت... ___ اواخر قرن هجده میلادی. سلطنت...دیدار...مرگ...سرنوشت... و جرقه ی عشقی نافرجام. بهار97