▪Sixteenth▪

1.6K 320 34
                                    

قدم هاش رو با بی میلی و به کندی به سمت
اتاقش برمیداشت.

امیدوار بود زین توی اتاق در انتظارش نشسته باشه...درحال حاضر به هیچ چیزی جز صحبت با اون احتیاج نداشت...

البته اگر تمایلِ به آغوش کشیدنِ ادوارد رو؛نادیده میگرفت...

پشت درب چوبیِ اتاق ایستاد و دستش رو به چهارچوب درب تکیه داد.

همچنان نسبت به حرف هایی که شنیده بود حس عجیبی داشت...حس درماندگی و عجز...

میدونست که دیر یا زود این اتفاق میافته و
چاره ای جز پذیرفتنش نداره...

میدونست این جریانِ از پیش تعیین شده،راه بازگشتی نداره و میدونست که همه چیز قراره پیچیده تر شه...با وجود پسری که تنها چند قدم از اون فاصله داشت.

ادوارد در اتاقِ کناری؛روی تخت نشسته بود و پاهای ظریف‌ش رو به آغوش کشیده بود...

گونه ی چپش روی زانوانش قرار داشت و چشمان مضطربش؛به آسمانی که غروب رو به تصویر میکشید؛خیره بود...

غرق در افکاری که تماماً،حول محوری در گردش بود؛که شاهزاده مرکزیت اون رو تشکیل میداد.

ادوارد؛ به ویلیام فکر میکرد...

و به احساسِ زیبایی که با تمام نگرانی ها؛میان قلبش جوانه زده بود و در حال رشد بود...

جوانه ی سبز رنگی؛که رنگ سرزنده‌ش رو؛از خونِ میان رگ هاش عبور داده بود و به کالبد و ذهن و روح اون رسوخ کرده بود...

ذهنی که تماماً از آبیِ آرامش بخشِ چشمان ویلیام؛لبریز شده بود...

بر روی تخت نشسته بود و در انتظار ویلیام بود؛تا بیاد و تشویشی که تمام وجودش رو گرفته بود،از اون دور کنه...

ویلیام دستش رو روی دستگیره ی درب گذاشت و اون رو باز کرد و وارد شد.

زین به محض شنیدن صدای درب؛ از روی صندلیِ کنار پنجره بلند شد و به سمت اون حرکت کرد.

ویلیام نگاه کوتاهی به اون انداخت و ثانیه ای بعد چشم هاش رو بست.

زین دستش رو روی شانه ی اون گذاشت و لحظاتی سکوت کرد تا ویلیام شروع به صحبت کنه.ویلیام حرفی نزد و زین بود که سررشته ی افکارش رو پاره کرد...

"چی شده ویل؛چرا چیزی نمیگه؟چی بهت گفت؟!"

زین با نگرانی پرسید و ویلیام جلوتر رفت و روی یکی از صندلی های طلاکوب شده ی مشرف به تخت نشست.

"بالاخره اون روز رسید زین...بالاخره چیزی که نگرانش بودم پیش اومد...گفت باید ازدواج کنم!حتی یه پرنسس رو برام انتخاب کرده..."

King Of My Heart~L.S[Completed]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon