خفگی...
این، تنها حالتی بود که میتونست ویلیام رو توصیف کنه.انگار میان خلاء معلق بود و هیچ هوایی برای تنفس وجود نداشت.
احساس خفگی میکرد و با ذهنی مشوش، توان کمترین فکر کردنی رو نداشت.
"نمیخوای بشینی؟!"
با شنیدنِ صدای مارگریت نگاه خیرهش رو از اون گرفت و قدمی به جلو برداشت.
دستهاش رو کنار بدنش مشت کرده بود و نگرانِ صحبتهایی که قرار بود پیش کشیده بشن بود.
بیتوجه به مارگریت به سمت صندلیهای کنار پنجره رفت و روی یکی از اونها نشست.
نمیخواست خودش رو آسیبپذیر جلوه بده.
هر قدر هم که اون، در مورد اتفاقی که پیش اومده بود اطلاع داشت، ویلیام اجازه نمیداد ظاهرش از تکوتا بیافته و اون رو لو بده.
"خب...؟!"
گفت و تمام تلاشش رو کرد که نگاهش هیچ رنگی از ترس رو نشان نده.
مارگریت که حالا پشت به ویلیام نشسته بود، به آرامی به سمت اون چرخید، یکی از پاهاش رو روی تخت گذاشت تا راحتتر اون رو ببینه.
"خب، همه چیز خوب بود؟!"
گفت و ویلیام، کم کم به خشمگین شدن نزدیک میشد...
این دومین باری بود که اون دختر، به اتفاقی که شب گذشته رخ داده بود اشاره میکرد.
"فکر نمیکنم این موضوع ربطی به تو داشته باشه...فقط بگو برای چی اینجایی..."
با صدای محکمی گفت اما ترس، جایی میان آوای خارج شده از بین لبهای اون، جا خوش کرده بود.
"مشکلت با من چیه؟! از روز اولی که به اینجا اومدم با من سرد رفتار کردی و حالا هم...میدونی، درواقع اهمیتی برام نداره، اما بهتره طوری رفتار کنی که بتونیم با هم کنار بیایم..."
ویلیام با ابروهای در هم کشیده به اون نگاه کرد.
با هم کنار بیان؟!
اون در مورد چی صحبت میکردی؟!..."کنار بیایم؟!"
افکارش رو به زبان آورد و مارگریت که حالا انگار، برای ادامهی مکالمه مشتاقتر شده بود، از روی تخت بلند شد و با لبخند بزرگی به سمت اون حرکت کرد.
مقابل اون روی صندلی نشست و دستهاش رو روی میز گذاشت.
"من راز کوچولوی تو رو میدونم...و قراره تو هم یه چیزی رو در مورد من بدونی..."
ویلیام که حالا کنجکاوتر شده بود، کمی به سمت اون خم شد و درست به چشمهای اون زل زد.
YOU ARE READING
King Of My Heart~L.S[Completed]
Fan fikciaو عشق، بی هیچ ریشه ای، می روید در قلبِ تو... بی هیچ نجوایی، فریاد میکشد و حل میشود میانِ سرخیِ رگ هایت... ___ اواخر قرن هجده میلادی. سلطنت...دیدار...مرگ...سرنوشت... و جرقه ی عشقی نافرجام. بهار97