▪Tenth▪

1.7K 351 74
                                    


خورشید به مغرب کشیده میشد و از مشرق چشم میگشود و قلب ویلیام...رهاتر از روزهای قبل بود...

کمتر از یک هفته از ورود به قصر گذشته بود و ویلیام بی هیچ تلاشی برای کمتر شدنِ احساساتِ زیباش...
روز به روز شاهد بیشتر شدنِ اونها بود...

و ادوارد با دلفریب ترین حالت ممکن؛مثل ساحره ای زیباروی، قلب ویلیام رو به صلیب عشق میکشید...

ادوارد روزش رو با شنیدنِ صدای ویلیام آغاز میکرد...

درحالی که به آرامی درب اتاقش رو به صدا درمیاورد و با صدایی به زیبایی طلوع خورشید...نام اون رو به زبان می‌اورد...

ادوارد روزش رو اینطور آغاز میکرد و باقی روز تمام وجودش،پر بود از احساسی که به نرمی،قلبش رو نوازش میکرد...

ویلیام مطابق با چند روزِ گذشته؛مقابل درب اتاق ادوارد ایستاده بود.

مثل هر صبحِ قبل، لبخند به لب داشت...
دیدن اون پسر زیبا؛تمام احساسات تلخش رو از بین میبرد...

ادوارد برای اون درست مثل معجون آرامش بخشی بود؛که نیاز داشت برای باقی عمرش...اون رو همراه خودش داشته باشه...آرامشی به رنگ سبز...

دستش رو بالا برد و تقه ی ارامی به درب چوبی و خوش نقش و نگار اتاق ادوارد زد.

طبق معمول چند ثانیه ای رو برای شنیدن صدای ادوارد که به شیرینی و با صدای خواب الود و با نمکی،صبح بخیر میگفت؛صبر کرد.

منتظر شد و صدایی نشنید.
یکبار دیگه درب رو به صدا دراورد و کمی تعلل کرد.

اما باز هم،صدایی جز سکوت به گوشش نخورد...

بی اراده دستش به سمت دستگیره ی درب حرکت کرد و اون رو باز کرد.

اخم های در هم کشیده شده‌ش ؛با دیدن موجود شیرینی که غرق خواب عمیقی بود از بین رفت و لبخندی از روی شگفتی...روی لبهاش پدیدار شد.

قدمی به جلو برداشت و به تخت ادوارد نزدیک تر شد...

به پهلو خوابیده بود و پاهای کشیده‌ش رو روی شکمش جمع کرده بود.

دست راست رو زیر سرش گذاشته بود و دست دیگرش رو روی ارنجش دست راستش...

نور خورشید از گوشه ای از پنجره؛که پرده از اون کنار رفته بود؛روی صورتش میتابید.

مژه های بورش با انعکاس اون نور روشن تر از قبل دیده میشدند.

فر های درشتش،روی گردن و صورتش پخش شده بودند و بدن کوچک و بی نقصش بدون ملحفه ی ابریشمی‌ای که کنار رفته بود؛کوچک تر از همیشه جلوه میکرد.

King Of My Heart~L.S[Completed]Where stories live. Discover now