▪Ninth▪

1.6K 364 44
                                    


"خوشحالم دوباره میبینمت...ادوارد..."

ویلیام نگاهی به چهره ی دوست داشتنی و بی اندازه آرام اون انداخت.

شیفتگی بی حد و اندازه ای که جایی درست میان قلبش، احساس میکرد...

پسر معصوم و زیبایی که مقابلش ایستاده بود؛صاحب تمام اون شیفتگی بود...

"منم همینطور...ویلیام"

برای اولین بار نام اون رو به زبان آورد و از حس بیان اون اسم لبخند زد...

ویلیام...

ذهنش یک بار دیگه؛کلمه ای که زبان آورده بود رو تکرار کرد...

نگاه ویلیام مسخ اون لبهای گلبهی رنگ شده بود...

و گوش هاش صدای زیبای اون رو میان پیچ و تاب های خودشون محبوس شده؛ میخواستند...

ادوارد گیج از الهامات درون قلبش؛به چشم هایی خیره بود؛که خوشرنگ تر از آسمان و آرامش بخش تر از دریا بودند...

احساسی که به تازگی مهمان قلب کوچک و زیبای ادوارد شده بود؛کمی برای اون عجیب جلوه میکرد.

هرگز حتی این رو نشنیده بود،که یک پسر،به پسر دیگری علاقه مند بشه...

چه بسا که حالا انگار میان اون تجربه غوطه ور بود.

و چه کسی میتونست بگه ادوارد این احساس عجیب رو دوست نداشت؟!

"خب...فکر میکنم شما قبلا با هم آشنا شدید؛پس نیازی به معرفی نیست...ادوارد جوان...همونطور که پدرت من رو مطلع کرده؛تو برای حداقل نیم سال،مهمان ما و تحت آموزش پسرم؛ویلیام خواهی بود...هر چند میدونم ویلیام در زمان خیلی کمتری میتونه تمام مهارت هاش رو در اختیار تو قرار بده؛اما این خواسته ی استفان بود"

با صدای وینسنت پل نگاه بین چشم های اون دو شکسته شد...

ادوارد با خجالت زدگی نگاهش رو از ویلیام گرفت و به وینسنت چشم دوخت.

البته که میدونست؛پدرش امیدی به اینکه اون بتونه آموزش هارو در مدت کوتاهی پشت سر بگذاره نداشت؛و برای همین مدت ماندن اون در انگلستان رو طولانی تر کرده بود.

و ادوارد لبخند کوچکی روی لب داشت.
شش ماه همراه با ویلیام...

ویلیام که هنوز در جریان جزییات نبود؛با شنیدن این حرف به سختی لبخند عمیقش رو کنترل کرد.
ادوارد برای شش ماه در کنار اون بود...

و قرار بود لحظه به لحظه ی اوقات روز رو در کنار هم سپری کنند...

چه چیزی میتونست برای ویلیام خوشحال کننده تر از این باشه!؟...

King Of My Heart~L.S[Completed]Where stories live. Discover now