قسمت پنجاه و یکم( قسمت اخر)

4.1K 386 84
                                    

اره خب من نميفهميدم
نه بابا و پدر و ميفهميدم كه هميشه مثل ادامس بهم چسبيده بودن و انگار نه انگار كه من هستم هميشه روي هم بودن
و نه تئو رو ميفهمم كه ميگه دلش براي من تنگ شده بود
چه مشكلي با اينا هست كه دلشون انقدر زود براي هم تنگ ميشه
به چشماي تئو نگاه ميكنم و ميگم:تئو ما تازه همو ديديم
دستمو ميگيره و بدون هيچ حرفي منو از قاب در بيرون ميكشه
هيچ جوابي به حرف من نميده
درو پشت سرم ميبندم و در حالي كه دستم توي دستاي تئوست به سمت حياط پشتيه خونشون ميرم
اونجا هميشه ما روي علف ها ولو ميشديمو بدون فكر كردن به چيزي انقدر حرف ميزديم كه كونمون نم ميكشيد
وقتي توي حياط رسيديم
تئو خودشو خيلي زود روي علف ها پهن كرد و دراز كشيد اما سرشو ري علف عا نذاشت
اون سرشو بالا نگه داشت
به چشماي من نگاه كرد و گفت :تامي متكاااا
ميدونستم كه بايد برم و بشينم و به تئو اجازه بدم سرشو روي رون پام بزاره و راحت دراز بكشه
از بچگي من متكاي تئو بودم
نشستم و نقشمو درست ايفا كردم و به قول تئو تبديل به نرم ترين متكاي دنيا شدم
سرمو پايين گرفتمو به صورتش كه اروم اروم بود نگاه كردم
پوست سفيد با موهاي قهوه اي تيره
صورت معصوم  و اروم كه انگار ارامش دنيا توشه
و چشماي سبزي كه منو به ياد بابا ميندازه
به بدنش كه روي چمنا پهن شده نگاه ميكنم
اون نسبت به من واقعا ريزه است
شايد هم قدر پدر باشه
اما من بلندم
درست هم قدر بابا
پدر  ميگه چشمام اولاش كاملا ابي بوده ابيه ابي اما كم كم تغيير كرده و الان  اونا يه رنگي بين سبز و ابي و خاكستري ان كه تازگي پشت قاب عينك مخفي مونده 
موهام زيتونيه و
تنها وجه مشتركم با تئو توي رنگ پوست زيادي سفيدمه
تئو هم مثل من ، درست مثل يه احمق بهم زل زده
دستاشو بالا مياره و روي صورتم ميكشه
اروم روي گونه ام دستشو حركت ميده و ميگه: تو داري كم كم ريش در مياري...
اينو ميگه و اروم ميخنده
_تو به اين ميگي ريش؟! اين حتي شبيه كرك هم نيست...خيلي روشنن
_اره مخصوصا زير نور خورشيد...مثل الان.تو داري ميدرخشي

_تئو ميدوني كه داري عجيب حرف ميزني؟!
دستشو كه روي گونمو نوازش ميكرد و از روي صورتم بر ميداره و ميگه:يعني چي؟!
_خيلي ازم تعريف ميكني...
_خب چون ...
حرفشو قطع ميكنه و يه سمت ديگه رو نگاه ميكنه و اروم زير لب ميگه:چون شايد دوستت داشته باشم
ميخندم
تئو واقعا ديوونه است
من ميخندم
اما اون نميخنده...
با خنده روي نوك بينيش ميزنم و ميگم:اينقدر سخته كه به جاي دوستت دارم بهم بگي چون من بي نظيرم؟!
_تو براي من بي نظيري...
اما هنوز لبخند نميزنه
_چرا ناراحتي تئو...
چشماشو ميبنده و ميگه:هيچي فقط خسته ام
_نباش... منو نگاه كن خستگيت از يادت ميره
بهم نگاه ميكنه و ميگه:تو خسته ام كردي...
_من؟!
_اره تو
_چرا؟!
نفسشو حبس ميكنه و براي چند ثانيه انگار يادش ميره كه نفس بكشه و ميگه:چون تو رفتي رو مخم... _من؟!
تقريبا با داد ميگه:اره...اين كه من دوستت دارم اما تو نداري اين رفته تو مخم...
_خب ...
من رسما لال شدم
نميدونم چي بايد بگم
نه ميتونم بگم منم دوستش دارم
نه ميتونم بگم كه دوستش ندارم
اصلا
يهو
چطور اينطوري شد؟! چطور يهو تئو خواست كه به من بگه منو دوست داره
ما دوست بوديم و هستيم
تئو چي ميگه الان...
دستمو توي موهام ميكنمو كلافگيمو سر موهاي هميشه شلوغم خالي ميكنم
به تئو كه انگار منتظره منه كه دهنمو باز كنمو حرف بزنم نگاه ميكنم و به حرف ميام:خب چرا از من ناراحتي؟! مگه تقصير من بود؟!
سرشو از روي پام بلند ميكنه و پشت به من ميشينه
_نه تقصير تو نبودنقصير منه كه دوستت دارم ...
دستمو روي شونه اش ميذارم
نميدونم چي بايد بگم
نميدونم بايد الان چه حسي داشته باشم
اصن نميدونم الان دقيقا چه خبره و ما توي چه موقعيتي هستيم
من فقط ميدونم كه تئو الان ناراحته و من بايد يه چيزي بگم
_تئو... ناراحت نباش
هيچ حرفي نميزنه
ميدونم گند زدم اما بايد يه چيزي ميگفتم

Gray World(L.S)Where stories live. Discover now