قسمت چهل و هشتم

2.2K 260 6
                                    

POV Harry
صداي زنگ در مياد
سريع به سمت در ميرم تا صداي در نايل اذيت نكنه كه به زور توي اتاق مهمون خوابوندمش
در رو باز ميكنم و با ديدن صورت لويي خشكم ميزنه
پاي چشمش عجيب شده  اما روي صورتش يه لبخند احمقانه نقش بسته
_لويي...چي شده؟! كجا رفتي؟!
مياد طرفمو توي قاب در صورتمو ميگيره و لباشو روي لبام ميذاره
گرم
داغ
اروم اروم عقب ميرم و لويي رو باخودم ميكشم تو
و لويي هم با پشت پا درو بست
دلم نميخواد كسي ما رو اينجوري ببينه
اون داره جوري منو ميبوسه انگار من گم شده بودم و اون تازه منو پيدا كرده و ميخواد اشتياقشو با بوسيدن من تخليه كنه
اما اين بوسه يه بوسه ي وحشي و سريع نبود
اين يه بوسه ي گرم بود
جوري كه لبمو بين لباش گرفته بودو باهاشون نوازشش ميكرد باعث ميشد توي دلم چيزي تكون بخوره
خودمو بيشتر بهش چسبوندم
گرماي تن لويي منو گرم تر ميكرد
دستشو  پشت گردنم گذاشت و سرمو بيشتر پايين كشيد و حالا زبونشو توي دهنم حس  ميكردم كه زبونمو اروم با زبونش ماساژ ميده و بهم حس عجيبي ميده
لويي هيچ وقت انقدر اروم منو نميبوسيد
هميشه عجله داشت
هميشه دلش بيشتر ميخواست
هميشه حريص بود
اما الان
حريص نيست
انگار تمام وقت دنيا رو براي بوسيدنم داره
لبمو باهاش حركت ميدمو باعث ميشم گرما بيشتر بشه
اروم حركت ميكنم و عقب ميرم در حالي كه مطمئنم لبامون از هم جدا نميشه
ميرم عقب تر و وقتي ميدونم كه به ديوار رسيدم ميچرخمو لويي رو به ديوار تكيه ميدم
نميدونم چي باعث شده اينجور بخواد منو ببوسه
اره ما ديشب يه شب سخت و گذرونديم اما باز هم اين زيادي براي ما رمانتيكه
براي يه لحظه وقتي به ديوار ميچسبونمش سرشو عقب ميكشه و توي چشمام نگاه ميكنه و يه لبخند ميزنه
نميتونم بيشتر از اين طاقت بيارم
سرمو جلو ميبرمو لبامو روي لباي نرمش ميذارم
بدنمو روي بدنش حركت ميدم
اما ديتشو روي كمرم ميگيره و منو متوقف ميكنه و نميذاره خودمو بهش بمالم
توي دهنم حرف ميزنه و ميگه : اروم هري...فقط اروم
يعني چي ؟!
حودش گرمم كرده و ميگه اروم؟!
كمرمو فشار ميده و ميگه:ميخوام مزه ي لباتو بچشم.

فاك
وات؟!
لويي؟!
ازش جدا ميشم و ميگم:لويي خوبي؟!
ميخنده و ميگه:اره...به نظر بد ميام؟!
_نه به نظر خودت نمياي!
_واقعا؟!
سرشو توي گردنم ميبره و روي گردنمو ميبوسه
سرمو عقب ميبرم تا بهش جاي كافي بدم
لويي گردنمو ميخوره و من با صدام كه شبيه به ناله است ميگم:اره واقعا...چي شده؟!
روي گردنم ميگه:هيچي ...فقط عاشقتم
از خوردن نفسش به گردنم قلقلكم مياد و با خنده ميگم:قبلا نبودي؟!
_من  هميشه عاشقتم خنگ من...فقط هر روز عميق تر ميشه...هر روز نگاهم بهش عوض  ميشه...يادت نرفته كه من حتي نميدونستم عشق رو اصلا وجود داره يا نه !؟ بهم  حق بده هر روز از ديروز عاشق تر بشم
به خاطر حرفش ناله ميزنم اما لويي  رو از خودم جدا ميكنم و توي صورتش نگاه ميكنمو ميگم:من اين لويي رو دوست  دارم اما ميدوني من عاشق كدوم لويي ام؟!لويي عوضي ... پس دست از اين كيوت  بودن بردار و مثل يه مرد دهنمو به فاك بده
نتنها لويي ميخنده
حتي منم بلند ميخندم
زير لب يه كثافت ميگه و بهم حمله ميكنه
اين بار همون جوري كه هميشه هست
وحشي
كثيف
پر از شهوت وصد البته عشق
زبونمو توي دهن خودش ميكشه و ميخورتش
و من پر ميشم از حرارت
داغ داغ
جوري كه اگر ديشب به فاك نرفته بودم همين الان ميخواستم كه دوباره به فاكم بده
خودمو بهش ميمالم و ناله ميزنه توي دهنم
صداي در مياد
فاك
نميخوام از لويي توي اين حالت جدا بشم
به در بي توجهي ميكنم اما يه احمق پشت در بي وقفه در ميزنه و اگه درو باز نكنم نه تنها تامي بيدار ميشه
كه نايل هم بيدار ميشه و من بايد دو تا بچه در حال گريه كردنو نگه داري كنم
به سختي از لويي جدا ميشم و لويي از اينكه ازش جدا ميشم ناله ميكنه
_هرييي...نه
_لويي نميشههه
به سمت در ميرم و در و باز ميكنم
فاك تو صورتت جاستين كه عين نايل وقت نشناسي...
لويي از پشت سرم ميگه :فاك جفتشون مثل خر ميمونن
خنده ام ميگيره و به جاستين كه متعجب جلوم ايستاده ميگم كه بياد تو

Gray World(L.S)Where stories live. Discover now