قسمت چهل و نهم

2K 268 9
                                    

POV Harry
وقتي سرتو بالا اوردي و ديدي همه چيز اطرافت خوب و عاليه
همه چيز سر جاي خودشه و حتي كوچك ترين چيزي لنگ نميزنه
مشكوك شو
چون قراره بيوفتي توي يه تله كه هرگز حتي فكرشم نميكردي اون تله وجود داره يا ميتونه اينقدر تو رو نابود كنه.
من ادم بد بيني نيستم كه اين حرفو بخوام بزنم
نه
من فقط ميخوام بهتون بگم كه اين چيزيه كه تجربه ي من نشون داده
اما من دركتون ميكنم اگر وسط يه زندگي پرفكت به وجود يك تله مشكوك نشيد
ما همه همين طوريم...
درست مثل من
وقتي سرمو توي خونه ميچرخوندم هيچ چيز نبود كه باعث بشه لبخند گشادم بسته بشه
لويي
تامي
عشق
گرما
احساس ارامش
همه و همه باعث ميشد احساس كنم من درست وسط يه بهشت لعنتي زندگي ميكنم
يه بهشت كه بزرگترين دردي كه توشه
درد به فاك رفتن كونته...
.
ميدونستم كه حتما نايل و جاستين به نتيجه ميرسن و رسيدن هم...
اينو از صداي در فهميدم كه خيلي زودتر از اوني كه فكر ميكردم بسته شد
به تامي كه خواب توي بغلم بود نگاه كردمو گفتم:اينم درست شد مگه نه تامي؟!
خيلي اروم تر از هميشه به شيشه ي شير مك ميزد و ميخورد شايد چون خواب بود
خيلي از رفتن اون دو تا ديوونه نگذشته بود كه لويي اومد پيشمون
خيلي اروم وارد شد
بي حركت بالاي سرمون وايستاد و هر دو به صورت معصوم تامي نگاه كرديم
به صورتي كه خدا سر وقت و با حوصله افريده بود
لباي كوچيك و خوش فرم
مژه هاي بلند
بينيه ريز
لپاي تپلي و
مو هاي نرم كه روي پيشونيه عرق كرده اش چسبيده بود
دستمو روي پيشونيش ميكشمو موهاي خيسشو از پيشونيش كنار ميزنم و پيشونيشو فوت ميكنم تا خنكش شه
اون زيادي گرمشه
انقدر كه پيشونيش كاملا داغ بود
به لويي كه بالاي سرمه نگاه ميكنم و ميگم:لو...تامي خيلي گرمشه...اينجا حتما براش خيلي گرمه .ببين چطور داغ شده و عرق كرده.
حالت اروم صورت لويي در يك لحظه عوض شد و جاشو ترس گرفت

دستشو سريع روي پيشونيه تامي گذاشت و خيلي نگذشت كه گفت:نميخواد بيشتر بهش شير بدي...پاشو بريم دكتر
_دكتر؟! اون فقط گرمشه...
اما لويي به حرفم گوش نداد و تامي رو از توي بغلم بيرون كشيد .
اول متعجب و بعد عصباني بهش نگاه كردم و گفتم:لويي... فقط يكم پنجره ها رو باز كن .
_هري...فقط اماده شو
به سمت در رفت اما من نگه اش داشتم و با حرص خواستم تامي رو از بغلش بگيرم
اون داره الكي همه چيزو بزرگ ميكنه
اما درست وقتي خواستم تامي رو از بغل لويي بيرون بكشم
تامي بالا اورد
نه مثل هميشه
نه مثل وقتايي كه دلش يه كوچولو درد ميگيره و يه كم مايع سفيد بيرون ميده
نه...
اون وحشتناك بود
تمام شيري كه خورده بود
كامل و با فشار زيادي از بدن تامي بيرون اومد و باعث شد اون بلند بلند گريه كنه
مثل يه ديوونه ي احمق فقط نگاه كردم در حالي لويي حتي يك لحظه هم تعلل نكرد و از اتاق بيرون رفت
من مثل يه مجسمه خشكم زد اما مغزم يه هشدار داد كه من بايد حركت كنم و دنبال لويي راه بيوفتم
مثل يه ديوونه راه افتادم
لويي حتي كفش پاش نكرد
فقط ژاكتشو از روي چوب لباسيه جلوي در برداشت و دور تامي پيچيد و از خونه بيرون زد
و من مثل يه احمق فقط دنبال لويي راه افتادم
نميدونم چه حسي دارم
هيچي نميدونم
فقط ميخوام از اين خواب وحشتناك بيدار بشم
لويي كنار خيابون ميايسته و تاكسي مياد
سوار ميشيم
نفهميدم چطور و از كجا اون تاكسي ظاهر شد و چطور سوار شديم
لويي فقط گفت:بيمارستان
ماشين راه افتاد
من فقط به صورت مظلوم تامي كه باز به خواب رفته بود نگاه ميكردم و توي دلم هزاران بار به خودم لعنت ميفرستادم
من چرا زودتر نفهميدم
چرا
چرا اينقدر احمق بودم
براي تامي كه اتفاقي نميوفته ها؟!
نه معلومه نميوفته
من مطمئنم كه نميوفته
چشممو از روي صورت تامي برنميدارم
و ما انگار هرگز قرار نيست به بيمارستان لعنتي برسيم
لويي صدام ميزنه:هري؟!
نميتونم چشمامو از تامي بگيرم
سرمو بالا نميگيرمو جواب نميدم
_هري؟!

Gray World(L.S)Where stories live. Discover now