قسمت چهارم

2.9K 490 38
                                    


_مامان...چشمات میتونن اونو ببینن!?!
بهم نگاه کرد و گفت: خب که چی!?!
_مامان اون باید مثلا تاپ باشه...
_خب!?!
_مامان اون از من کوچیک تره... فقط نگاهش کن ...من میتونم 100 بار بکنم...
حرفمو نصفه رها کردم... اخه جلو آنا داشتم از کردن حرف میزدم.
آنا چشم غره ای بهم رفت و گفت:میری باهاش حرف بزنی.
_نه.
_همین الان هری...
غر زدم:مامان...
_برو
خدای من... اگه وسط مهمونیو وسط این همه آدم نبودیم میشستم زمین و به حال خودم گریه میکردم.
فاک...
اخه این کوچولو شرط میبندم حتی یه کیر درست و حسابی برای به قاک دادن نداره اونوقت مامان میگه اون تاپ من باشه.... این مزخرف ترین جوکیه که شنیدم
فاک.
به بخت گندم فحش فرستادمو به سمتش رفتم اون پشتش سمت من بود و من هنوز صورتشو ندیدم اما همین کافیه که بدونم اون مناسب من نیست.
که یه کت شلوار مشکی پوشیده و اونجا به میله ی یک آفتاب گیر تکیه داده...
با فحش نزدیکش میشم .
پشتشم.
فاک... اون خیلییییی کوچیکه...
عصبانی از دست آنا دندونامو روی هم فشار میدم و میزنم روی شونه اش.
برمیگرده...
اوه...
اون جدا...
صورت...
جذابی...
داره...
ته ریش داره و مدل موهاش عالیه... گونه های عالی ای داره و از همه مهم تر  یه نگاه خشک که مطمئنم خیلیا دلشون میخواد که باهاش ازدواج کنن.
خب اگه بخوام روراست باشم چهره اش و طرز نگاهش از یادم برد که اون حتی از من کوچیک تره و خیلی راحت تبدیل به یه بچه شدم.
اون بوی خوبی میده و واقعا میتونم بگم تا به حالا همچین کسی رو ندیدم.
اما به هر حال اون مناسب من نیست
من کریستینا رو دارم...
_سلام.
_اوپس... سلام... ببخشید... من هری هستم.
_خوشبختم.
اون همینو گفت و بی تفاوت به من نگاه کرد
دهنمو باز کردم و گفتم:هری استایلز...مادرم از شما خیلی تعریف میکردن.
_اوه.مرسی... بله . آقای استایلز.
اوه مای گاد... این دیگه کیه...
انگار نه انگار من با این تیپ جلوش وایستادم . اون چیه... نکنه اونم مثل من استریته... ها!?
الان چکار کنم!?
همین جوری تابلو وایستیم همو نگاه کنیم یعنی?! خب فاک.
مثل مجسمه نگاهش میکنم و هیچی نمیگم...لال که نیست...
انقدر همین جور توی صورتش بی حرف زل میزنم که میگه:فک نمیکنم با کن کاری داشته باشید پس من میرم.
چی!? هان!?! فاک!
نه که بخوام یه من حالا توجه کنه... فاک نه... ولی خب.... یعنی من انقدر خوب نیستم که باهام لاس بزنه!? مرخرف...
بدون این که جوابشو بدم راهمو کج میکنمو میرم ... عوضی فک کرده چه گهی هست حالا.
میرم یه گوشه که هیچ کس نیست روی یه نیمکت میشینم گوشیمو از توی جیبم در میارمو به کریستینای خودم زنگ میزنمو همزمان به پسر مزخرفی که دیدم و حتی نمیدونم اسمش چیه فحش میدم...
اخه اسکول تو چی داری که انقد فک میکنی باحالی!?
چی دقیقا!?
پامو عصبی تکون میدم و منتظرم که جواب بده.
صداش رو که میشنوم قلبم تکون میخوره.
_هری!?
_وای... اینطوری صدام نکن... _هری... دلم برات تنگ شده.
_من بیشتر... باور کن.
_خوش میگذره!?
به اطرافم نگاه کردم و یاد اون آدم مزخرف افتادمو پیش خودم گفتم آره خیلی.
_بد نیست.تو خوبی!?
_آره عزیزم.
_دوستت دارم.
_منم همین طور...
_نه... بگو... عین کلمه هارو بهم بگو. من میخوام بشنومشون.
_نمیتونم... میدونی که.
_نه نمیدونم... بگو هری عزیزم دوستت دارم.بگو...
_هری... !?
_بگو کریستینا... بگو که دوستم داری... اونوقت الان همه رو اینجا ول میکنم و میام و میبوسمت ...سخت... سفت.
فقط صدای نفس کشیدنش میاد.
باز میگم:نمیگی!?
باز هم سکوت...
_کریستینا... من دوستت دارم.
صدایی که میشنیدم از گوشیم نبود... آنا بالای سرم بود و صداشو شنیدم:کیو دوست داری!?
به بالای سرم توی چشمای آنا نگاه کردم... اون عصبانی بود.
دستشو دراز کردو قبل این که واکنشی نشون بدم گوشیو از دستم کشید و گفت:الو...
نمیدونم کریستینا چه واکنشی نشون داد اما آنا فریاد زد و بهش گفت:حیوون دست از سر پسرم بردار.
گوشیو خاموش کرد و پرتش کرد یه گوشه و من مثل یه احمق مات و مبهوت فقط نگاه میکردم.
تا این که آنا توی گوشم زد و تازه فهمیدم چی شد.
بیچاره شدم.
مادرم حالا میدونه و این یعنی همه چیز قراره در حد مرگ مزخرف بشه.
فاک... نگاهش کردم و با التماس گفتم:مامان!?
_خفه شو...
_اما مامان...بزار توضیح بدم.
اون با چهره ای که توش پر از نفرت بود بهم نگاه کردو گفت:من احتیاجی به توضیح ندارم...توضیحاتتو به جما بده.
چشماش قرمز و پر از اشک بود.
_نه... خواهش میکنم.
اشک از چشمش ریخت و گفت:کاش هرگز تو پسرم نبودی هری... کاش ما تو رو نداشتیم.
تا الان هیچ چیز دردناک تر از این جمله توی زندگیم تجربه نکرده بودم.
قلبم درد گرفت... سرم گیج رفت.
اشک به چشمام هجوم اورد و فاک...
من حس میکنم تموم شدم.
اروم و با التماس با صدای پر از بغض گفتم:خواهش میکنم...
اون فقط سرشو تکون داد و با عصبانیت اشک ریخت و از جلوی چشمام رفت...
اون میره تا با گفتن همه چیز به جما زندگیمو جهنم کنه...
ولی مهم نیست...
الان...
فقط مهمه که... آنا... به من گفت کاش هرگز منو نداشت.
سعی میکنم صورتمو با شال گردنم بپوشونم و گریه کنم برای اتفاقایی که قراره بیوفته و مطمئنم که به بدبخت شدن من منجر میشه.
از اینی که هستم بدبخت تر میشم.
و شاید بهتر باشه بمیرم
بهتر نیست... باید بمیرم.
باید ... .
____________
این قسمت رو صلاح دیدم همین جا تموم شه... نکشین منو... قسمت های دیگه بیشتر میشه...!;)
حالا نظر!?!

Gray World(L.S)Where stories live. Discover now