قسمت شانزدهم

2.4K 333 10
                                    

از جلوی در میرم کنار و اونم درو پشت سرش یبنده و دنبالم میاد.
میرم سمت اتاق خواب...
وسط خواب بودم که بیدارم کرد.
اونم دنبالم میاد
روی تخت ولو میشمو خودمو زیر پتو میبرمو زیرش گم میشم و احساس آرامش میکنم.
هری کنار تخت وایستاده...
عین مجسمه.
خب... یه حرکتی بکن.
صداش میزنم:هری!?
_بله!?
_نمیخوای که تا ابد بالا سرم اینجوری وایستی...ها!? برو لباساتو عوض کن بیا بگیر بخواب.
_کنار تو!?
_پس کجا رو سر من... زود باش بدم میاد یکی بالا شرم.وایسته و اینجور چندش آور توی خواب نگاهم کنه.
اینو میگمو میچرخمو پشتمو بهش میکنم.
دور تخت میچرخه و درست رو به روی من...کنارم... پتو رو بالا میزنه و میره زیرش...
حتی توی این تاریکی هم میتونم تشخیص بدم که اون لخت خوابیده.
خب... منم بالا تنه ام لخته... ولی... اون... اون حتی محض رضای خدا باکسترشو هم تنش نگه نداشته.
خیلی خوابم میاد...ناله میزنم:هری...
_بله!?
_تو لختی!?
_بله.
_چرا اونوقت!?
_جور دیگه خوابم نمیبره.
فاک...
یه سوال.
_هری...تو... وقتی... دانشگاه بودی هم لخت میخوابیدی!?
صداش لرزید...
خیلی ...
جوری.که حس کردم داره گریه میکنه.
_نه... نه وقتایی که هم اتاقیم بود.من خوب میدونم که نباید کسی غیر از همسر ،آدمو لخت ببینه... مخصوصا یه باتم مثل من .

_بیا نزدیک.
کمی مکث میکنه و میاد نزدیک تر...
توی تاریکی چشماش برق میزنه و معلومه که گریه کرده.
_کجا رفته بودی...!? بغض گلوشو قورت داد و گفت:خوابگاه دانشگاه.
خب... خوبه...حداقل جاش امن بوده.
چرا ولی گریه میکنه!?
_اونجا اتفاقی افتاده!?
خیلی سریع تر از اونی که فکرشو بکنم.گفت:نه... هیچ چیز.
خب... پس حتما یه چیزی شده...
_برام بگو... _تو میخواستی بخوابی...
_نه الان که داری فین فین میکنی.
محکم اب بینی شو کشید بالا .
اون واقعا فرفریه احمقیه.
دوباره صداش میزنم:هری... بگو.
_یکی از... دوستام... خودشو کشته بود.
اوه...
اون باید الان خیلی ناراحت باشه...
میتونم درک کنم از دست دادن یه نفر چقدر میتونه بد باشه.
یکی که بهش اهمیت میدی.
_درد داره!?
صداش لرزید...
_خیلی...
نمیدونم چرا ولی دستمو روی فرفری های سرش کشیدم.
_فکر کن هرگز ملاقاتش نکردی. برگرد قبل روز اول. اینجوری راحتتره.
خب... برای من قبلا سخت بود کاراین کارو کنم... در واقع غیر ممکن بود پلی برای هری ...برای از دست دادن یه دوست باید راحت باشه.
_امکان نداره کسی رو که فکر میکنی از روز اول زندگیت میشناختی رو فراموش کنی.
چی!? عاشقش بوده!?
_اسمش چی بود!?
صداش لرزید و با گریه گفت :باورم نمیشه دارم با تو در این باره حرف میزنم...کریستینا.

خب خودمم باورم نمیشه وسط این تاریکی به این راحتی کنار این فرفری دراز بکشم و باهاش حرف بزنم و به چیزی غیر از دردش فکر نکنم.
و تازه وقتی اسم یه دخترو میاره خیالم راحت میشه که خب... اون حتما عشقش نبوده... فقط یه دوست صمیمی بوده.
_تو  منو بی خواب کردی هری... و حالا باید سرگرمم کنی... و چون ناراحتی گوش  دادن بهت تنها کاریه که میتونم باهات بکنم. پس... ازش برام بگو.
اینو که  گفتم دردش زیادتر شد... اینو حس کردم چون سرشو روی متکا فشار داد و من  میتونستم حس کنم که چقدر داره سخت تلاش میکنه که هق هق نکنه.
_گریه کن... اینجوری بهتر از اینه که صدای دندوناتو بشنوم که توی دهنت خرد میشن.
_تو میخوای با شنیدن درد من سرگرم شی!?
_پس چی...!?چی فکر کردی!?
دستمو که روی سرش بودو کنار زدو پشت به من خوابید.
_پشتتو به من میکنی!?
عصبانی بود و عصبانیت گفت:من با یه حیوون کار ندارم.
هنوز نیومده دوباره همه چیزو پیچیده و مزخرف کرد...
اون چی فکر کرده...
خیلی از تاپ ها حتی به باتمشون گوش هم نمیدن. اونوقت... اون...
اون چرا اینقدر دختره!?
_هی... پسره ی فرفری... یادت رفته همین الان با قول و خواهش اومدی تو...اره!?!
_نه... یادم نرفته...
دستمو گذاشتم روی شونه شو محکم برش.گردوندم طرف خودمو روش خم شدم.
میتونم چشمای ترسیده و ناراحتشو ببینم.
ولی نادیده شون میگیرمو میگم:نه...یادت رفته... اگه یادت بود جرات نمیکردی روتو ازم بگیری.
اب.گلوشو سفت قورت میده و میگه:ببخشید

_بخشیدم... وگرنه تا الان توی کونت بودم.
_ممنون.
میخندمو میگم:اهان...آفرین... اینجوری باید یه پسر خوب باشی برام. فهمیدی...!?
صدای لرزونشو مخفی میکنه و میگه:بله... یه پسر خوب.
روی موهاش دست میکشمو.از روش کنار میرم.
سرمو میذارم روی بالشت و از رضایت لبخند میزنم.
بالاخره فرفری رام شده...
اون روم خم میشه...
صورتش بالای صورتمه...
اشک چشمش روی صورتم میچکه.
اروم جلو تر میاره و گونه مو میبوسه...
به شکل خطرناکی داره رام میشه ها...
فاک...
یه بوسه ی دیگه...
لباشو نزدیک لبام میاره...
فاک...
این داره چه گهی میخوره...
دیگه اینقدرم راضی نیستم پسر خوبی باشه.
لباشو میاره نزدیک و اروم نفس میکشه.
زیر لب میگه:یه پسر خوب.
لباشو میزاره روی لبام و تمام سعیشو میکنه که خوب منو ببوسه اما اون خیلی بی تجربه است.خیلی...
دستمو میذارم روی کمرشو از خودم جداش میکنم.
_بگیر بخواب.
_گفتی پسر خوب...
_خفه شو...بگیر بخواب.
سرشو باز جلو میاره و لباشو میذاره روی لبم این بار با فشار. هلش میدم.
_هری...
به چشماش نگاه میکنم که توی تاریکی هم برق میزنن.پر از اشک.
نفس نفس میزنه.
بیشتر هلش میدم و میگم:هر وقت من بخوام تو میای جلو.فهمیدی!?
_مگه نمیخواستی سرگرم شی!?
_نه.
_چرا?
_چون من میگم.
___________________________
نظر!?!

Gray World(L.S)Where stories live. Discover now