قسمت سی و سوم

2.5K 301 10
                                    

POV Louis
خب...من یه حس خوشحالی احمقانه دارم.
از اون حس های احمقانه ی باحال که کلی کیف میده که توی دلت پیچ بخوره.
من قول دادم که بذارم به عکاسیش برسه پس میتونه برسه.
من فقط هری رو سخت بوسیدم و شستمش .
همین.
فقط فقط...
همین.
خب البته نوازشش هم کردم ها...
دستمو  کلی روی بدنش رقصوندم تا جایی که حتی خودمم کم کم داشتم گرم میشدم اما ما  میخواییم بریم بیرون پس سریعا سر و ته شو بهم میارم و از حموم میزنیم  بیرون.
اون با حوله ی دور کمرش بی نظیره...
اون موهای خیس.
فاک...فاک...
_من تندی لباس میپوشم بریم...
بهش نگاه میکنم ...
هیچ جوری راه نداره بذارم این شکلی با این موهای خیس بیاد بیرون.
خب هم سرما میخوره و هم هیچ خوشم نمیاد همسایه ها اونو با این موهای خیس ببینن.
_اول موهاتو خشک کن.
_خودشون خشک میشن.
_همین که گفتم... اول خشکشون کن.
_چرا خب... بیرون که خیلی سرد نیست.
وای خدا...
عجب خنگولیه هاااا....
_هری...خشک کن.
_از سشوار کشیدن بدم میاد...بزار شاید تا اماده بشم اصلا خودش خشک بشه. اگه نشد سشوار میکنم .
خب... اوکی
باشه.
_باشه... پس عجله نکن.
یه لبخند قشنگ میزنه و با ذوق میره سمت کمد لباساش.

خیلی زودتر از هری اماده  میشم...یه تی شرت طوسی ادیداس و یه سویشرت طوسی تیره تر روش پوشیدم و یه  شلوار مشکی نسبتا راحت ...و صد در صد یه کفش راحت ...خب داریم میریم تفریح  مهمونی که قرار نیست بریم.
تیپ اسپرت من خوبه...
به طرف هری نگاه میکنم ...
اون یه تی شرت طوسی رو روی شلوار مشکی تنگش پوشیده و چکمه... فاک...
هری...!?
یه اور کت بلند از کمد در میاره و اون اماده است .
اما نه...
اون یه جعبه هم از کمد در میاره و از توش دوربینشو در میاره.
و خب الان اماده است...
اما خب ...اون باید موهاشو خشک کنه...
وگرنه نمیذارم بیاد بیرون.
کت به اون خفنی داره میپوشه بعد موهاش خیس...
فک کن یه درصد بذارم مریض شه.
صداش میزنم:هری...
به سمتم برمیگرده و با تعجب نگاهم میکنه...
_چیه!? چرا این شکلی نگاهم میکنی!?
یه لبخند ملیح میزنه و میگه:تو اینجوری خیلی کوچیک به نظر میرسی لو...دوست دارم اینقدر فشارت بدم که عصاره ات گرفته بشه.
_فاک... هری... ترسناک نشو. به جا این چرتو پرتا موهاتو خشک کن.
صورتش جمع میشه و میگه:خشک شدن... فقط یکم نم دارن.
_نباید سرما بخوری...!
_بدم میاد.
_پس خودم برات خشکشون میکنم.
حرفی نمیزنه و نگاهم میکنه
میرم سمتش...
سشوار و از کشوی جلوی ایینه میارمو میزنمش به برق.
_بیا نزدیک.
میآد سمتم.
سشوار و روشن میکنم .
_یکم سرتو خم کن.

سرشو خم میکنه و من دستمو توی موهای ابریشمیش فرو میکنم.
اونا انقدر نرمن که وقتی بهشون دست میزنی دوست داری توشون غرق شی و خوابت ببره
موهاشو خشک کردم ... سشوارو خاموش کردم و گفتم:ببینمت.
سرشو گرفت بالا و بهم نگاه کرد.
اون چشمای سبزش... چرا اخه این آنقدر جذابه!? چرا!?
_کاش میشد رنگ چشماتو میدیدی!
یه لبخند قشنگ جواب حرفمه...
_رنگ ها خیلی قشنگن مگه نه...!?
_اوه عزیزم... اونا بی نظیرن.
_چشمای تو چه رنگیه...!? _من... نمیدونم... فکر کنم بهش میگن آبی.
میخندم... و اون فقط ... فقط با یه نگاه حسرت بار بهشون نگاه میکنه...
اون چشمای لعنتیش به ثانیه نمیکشه که پر از اشک میشه و به قطره ازش میچکه.
دستمو میبرم سمت صورتش و میگم:هی...هی... چرا گریه!? چرا!?
_اولین  باری نیست که پیش خودم گفتم ای کاش رنگا رو میدیدم... اما الان... برای  اولین بار توی عمرم... حس کردم قلبم گرفته... لویی... من... من عکاسی میکنم  ... توی دانشگاه هزاران بار برام از ترکیب رنگ ها و کلی چیزای مسخره ی  دیگه حرف زدن اما... من... من عکس میگیرم در حالی که نه رنگی میبینم نه  تفاوتی. یه دنیای خاکستری اصلا دنیای قشنگی نیست اما این منو ازار نمیداد.  ولی الان ... اشک دوباره از چشماش میریزه و اون با حسرت غیر قابل وصفی  نگاهم میکنه و ادامه میده:الان... انگار دارم زجر میکشم انگار یه زخم توی  دلمه ... من میخوام این لعنتی ها رو ببینم.
قلبش تیر میکشه...
چرا!?
اشکاشو پاک میکنم و میرم جلو تر و لبمو روی لباش میذارم.
اروم میبوسمش .

Gray World(L.S)Where stories live. Discover now