قسمت پانزدهم

2.4K 332 8
                                    

شب از اون جهنم میزنم بیرون...
البته کل این دنیا برای من جهنمه...مگه جایی هست که از بقیه ی جاها بهتر باشه!?
همه جا عذابه... همه جا نفرت...
هیچ جایی نیست که بتونم بهش پناه ببرم.
نه دوستی. نه خانواده ای... هیچ کس.
کریستینا همه ی امیدم بود تنها کسی که میدونستم اگه باشه من هستم... اگه باشه تحمل میکنم.
خب البته... من بهش خیانت کردم.
آره... خیانت کردم
و این درد لعنتی توی سینه ام جواب خیانتمه.
من نتنها اونو تنها گذاشتم...گذاشتم یه مرد بهم دست بزنه...از اون بدتر با اون مرد ازدواج کردم و فکر کردم حالا اگه برگردم و ازش بخوام منو ببخشه تموم میشه. اما نه... کریستینا روی دلم داغ گذاشت.
داغی که همیشه روی قلبم میمونه و تا آخر عمر عذابم میده...
بی هدف توی خیابونا قدم میزنم.
میذارم اشکام صورتمو بسوزونن...
دستامو توی پالتوی بلندم کردم و توی سرمای شب راه میرم.
خیابونایی که توی هیچ گوشه اش هیچ خاطره ای ندارم...
چون عشق ما اونقدر ممنوعه بود که فقط میشد توی تاریک ترین و مخفی ترین جاها نشون داده بشه.
شاید توی یه کمد لباس... و شاید حتی مخفی تر و تاریک تر از اون.
توف توی خیابونایی که نتونستم توش دست عشقمو بگیرمو راه برم.
نتونستم ببوسمش و به همه نشون بدم اون مال منه...
لعنت به این خیابونا... به مردمش که چشم هاشونو میدوزن بهت و منتظرن خلاف جهت بری تا روت توف بندازن و نفرین نثارت کنن.
اونا بیشتر از اونی که مواظب کارای خودشون باشن منتظر توان...
منتظرن که تو پاتو کج بذاری اونوقت همه انگشتای اتهامشونو به طرفت نگه میدارن و تو میشی بدترین و گناه کارترین موجود زمین.
در حالی که خودشون شاید بدترین ها رو انجام بدن و چون تو اونا رو نمیبینی پس اونا فرشته ان.
خیابونا خلوتن...و فقط این منم که توی این خیابونای بی رحم جرات دارم که قدم بزنم... چون فقط این منم که چیزی برای از دست دادن ندارم.
چکار باید بکنم تا این درد لعنتی رهام کنه!?
حتی نمیتونم به این فکر کنم که خودمو بکشم...
اگه بمیرم دیگه درد نمیکشم و من لایق راحت مردن نیستم... من باید درد بکشم... باید تا آخرین روز عمرم به خودم فحش بدم و از خودم متنفر باشم.
یه گوشه روی یه سکو میشینم...
قلبم سنگینه...
خیلی سنگین. انگار داره سنگی میشه...
انگار یه چیز اضافه توی قفسه ی سینه امه که میخوام نباشه.
ای کاش نبود.
ای کاش...
سرمو با دستام میگیرم ... مغزم خالیه... خالی و پوچ و سبک اما قلبم...
اون پره... سنگینه و داره خفه ام میکنه.
چکار کنم?? به خونه فکر میکنم...
کدوم خونه!?
خونه ی مردی که منو مثل یه برده میبینه!? اونجا از جهنم هم بدتره... خیلی بدتر.
همین ...
اره... من به یه جا بدتر از جهنم احتیاج دارم تا خودمو شکنجه بدم.
و کجا بهتر از اون خونه و کدوم فرشته ی عذابی بهتر از لویی!?
اون یه روانیه وحشیه که میتونه خیلی بهتر از همه فرشته های عذاب توی جهنم منو شکنجه بده و منو به سر حد مرگ برسونه.
از روی سکو بلند میشم...
برمیگردم...
بخاطر اینکه از اون خونه رفتم یا شاید چون برمیگردم قراره روزای سختی داشته باشم خیلی سخت و این دقیقا همونیه که من میخوام...
یه زندگی سخت... جوری که روزی هزار بار بخوام بمیرم و نتونم چون باید بیشتر عذاب بکشم.
میرم سمت خیابون و بعد کلی صبر سوار اولین تاکسی میشم و آدرس میدم.
سرمو به صندلی ماشین تکیه میدم...
این شاید آخرین لحظه هایی باشه که میتونم به کریستینا فکر کنم...
چون شاید بعد این حتی از شدت سختی نتونم بهش فکر کنم.
چشمامو میبندم و به صورتش فکر میکنم... به موهای نرمش... به همه ی وجودش
و خیلی زودتر از چیزی که حتی فکرشو میکردم تاکسی توی خلوتیه شب ماشینو درست رو به روی خونه نگه داشت.
کریه رو حساب کردمو با ترس به سمت خونه رفتم.
قدم هام انقدر کوتاه بودن که شاید به زور قدم به حساب میومدن.
گذاشتم فاصله ی بین برزخ و جهنم اروم اروم طی بشه...
اما راه کوتاه بود و نمیشد سال ها توی این راه بمونم و نرسم... من رسیدم.
دستمو جلو بردم...
میدونم خیلی دیر وقته و الان لویی حتما مثل یه شیر درنده جلوی در ظاهر میشه اما بزار بشه... من برای همین اومدم... برای شکنجه.
دستمو روی زنگ میذارم و فشارش میدم.
یکبار.
دوبار.
سه بار.
در باز میشه...
و باز چشمایی که هیچ وقت توشون هیچ چیز نیست...
هیچ چیز.
.
.
POV Louis
در و باز میکنم...
کدوم کسخلی این موقع شب زنگ میزنه...
اوه...
سبزی...فرفری... بلندی...
اون هریه...
اون فرفری برگشته...
یعنی واقعا برگشته?!
که چی بشه!?
که چکار کنه!?
چیزی جا گذاشته!?
چیزی میخواد??
بهش نگاه میکنم...
درست توی چشماش و میگم:اینجا چکار میکنی!?
_میخوام برگردم.
_چی?!
تقریبا داد میزنم و میپرسم!! اون چی میگه!? اون رفت و حالا میگه میخوام برگردم...
مگه اینجا کجاست...?? طویله!?
فکر کرده هر وقت بخواد میاد و هر وقت نخواد میتونه گم شه بره!?
بدون این که حتی منتظر بشم چیزی بگه در و محکم توی صورتش میبندم.
من دیگه بهش احتیاجی ندارم
اگه بحثه یه سوراخه...
اوکی ...من میتونم کلی سوراخ پیدا کنم که خودمو بکنم توش... و هیچ احتیاجی به یه فرفریه احمق نیست که بخواد بگه کی بکنم تو و کس نکنم.
فاک... فاک.
عصبانی از پله ها میرم بالا ... اما شه چهارتا که میگذره دوباره صدای زنگ میاد
فاک... اون کله خره...
دو تا پله ی دیگه هم میرم بالا...
باز زنگ.
جرش میدما...
دو تا پله ی دیگه...
بازم زنگ.
تموم شد... دهنشو سرویس میکنم...
همین الان.
پسرک احمق...
میرم سمت در و با شدت بازش میکنم.
_بزار برگردم... میتونی هر چقدر میخوای شکنجه ام بدی...
_من برده نمیخوام.
_من میتونم هر چی که تو میخوای بشم...
_مشکل همین جاست... من اصن تو رو نمیخوام.
_بزار...
یکم فکر میکنم... به صورتش نگاه میکنم .قیافه اش مثل یه سگ کوچولوی بامزه میمونه که زیر بارون خیس شده و تو دلت میسوزه و دلت میخواد راهش بدی تو ... اما...
_باشه... باشه... میذارم بیای تو... اما...اگه پاتو بذاری تو هرگز نمیتونی پاتو بذاری بیرون.
این شرط سختیه...
میدونم که الان گورشو دوباره گم میکنه.
اون یه قدم میاد جلو ...
نه... الان برمیگرده و میره... عمرا نمیاد تو.
فاک.
پاشو میذاره توی خونه...
درست رو به روی من میایسته... خیلی نزدیک.
_من دیگه احتیاجی به اون بیرون ندارم.
فاک...
چشماش قرمزن...قرمز تر از همیشه.
چی شده???
چی اونو رام کرده!
چی اونو عوض کرده!?
اون الان.توی خونه است و حالا من باید بذارم اینجا بمونه... چون من قول دادم که میذارم.
اوه...
حالا اون تا ابد توی این خونه کنار من میمونه...
و خبر خوب اینه که مشکل اون سوراخی که میخواستمم الان حل شد.
در واقع فقط همین مهمه.
فقط همین.
___________________________
نظر!?!

Gray World(L.S)Where stories live. Discover now