قسمت نهم

2.8K 423 86
                                    


POV LOUIS
اون احمق فکر میکنه من شیفته و دل باخته شم که اگه بهم بگه که دست بهم نزن من قلبم بشکنه و پیش خودم بگم وای... چرا!
اون احمق خبر نداره که من حتی قلب ندارم.
وسط راهرو ایستادم.
توی مغزم یه جنگ بزرگ راه افتاده...

یه طرف میگه برو جوری بکنش که بفهمه اینجا رییس کیه و طرف دیگه ی مغزم میگه فقط صبر کن... اون بهت التماس میکنه اونوقت تو خیلی راحت بهش میگی نه و پر از حس غرور میشی.
جدا نمیدونم باید به کدوم گوش بدم...

اما ترجیح میدم که صبر کنم... چون اینجوری حتی شاید به نتیجه رسیدم که بهش نشون بدم رییسش کیه...و شاید امشب وقتش نیست.
یه نفس عمیق میکشم و به سمت اتاق میهمان میرم وکتمو در میارمو خودمو روی تخت ولو میکنم.

اینکه اون ازم بترسه و حساب ببره هیجان انگیزه اما اینکه حس کنم ازم متنفره...نه... نمیشه با یه نفر که ازت متنفره زندگی کرد...
خب البته اون قبل از این که ازدواج کنیم گفت که ازم متنفره... و خب... من همشو مسخره گرفتم... الانم جدی نمیگیرم که اگه میگرفتم دهنش رو سرویس میکردم... اما... تکرار این حرف حس بدی رو بهم میداد.

بازومو گذاشتم روی چشمام و گذاشتم یکم استراحت کنم...
وقتی بیدار بشم تصمیم میگیرم که با فرفریه لجباز چکار کنم.الان فقط به خواب نیاز دارم.

وقتی چشمامو باز میکنم هنوز احساس خستگی میکنم...!
اما گرسنه ام... باید یه چیزی درست کنم برای خوردن.
از اتاق بیرون میزنم... جلوی در اتاقمون وایمیستم ... فکر میکنم که اول لباسامو عوض کنم و بعد برم چیزی بخورم... ولی خب... الان اعصاب سر و کله زدن با اون فرفری احمقو ندارم.
بعد از غذا خوردن میرم لباسامو عوض میکنم.
از پله ها میرم پایین و وقتی توی آشپزخونه میرم چشمام چهار تا میشه.
فرفری جلوی گازه و داره یه چیزی درست میکنه... اما این مهم نیست ...
نکته ی جذاب ماجرا این بود که اون با اون پیش بند لعنتی که برای خودش بسته بود... فاک...
اون خوردنی شده بود.
یا شاید به فاک دادنی...
و توی ذهنم خودمو اون فرفری رو در حالی تصور کردم که وسط همین آشپزخونه در حالی که با پیش بند وایستاده به فاک بدم و اون برای بهم التماس کنه...
اوه فاک... شاید الان وقتش باشه که نشون بدم رییس کیه.
اون اصلا متوجه من نشده.
اروم میرم سمتش و از پشت دستمو روی کمرش میذارم.
شش متر از جاش میپره .
اروم در گوشش زمزمه میکنم:تو همیشه با ترسیدنت منو خوشحال میکنی.
عمیق نفس میکشه.
دوباره در گوشش میگم:اینجا چکار میکنی!?
_غذا میپزم.
_اوه...خب...اینو میبینم... چی درست میکنی و مهم تر از اون برای کی!?
صداش میلرزه و میگه:چیز خاصی نیست ... یکم املت ... برای خودمون.
اوه... خود"مون"
این عالیه...
جدا عالیه.

گوششو گاز میگیرمو میگم: اما من تخم.مرغ دوست ندارم ...میشه چیز دیگه ای بخورم!?
_پس چرا توی یخچال تخم مرغ بود!?
اوه... اون دستمو خوند...اون زرنگه و این هیجان انگیزش میکنه.
دوباره گوششو گاز میگیرمو اون میلرزه و میگم:الان دلم چیز دیگه ای میخواد.
_نه.
کمرشو با دستام فشار میدم.
_چرا...
_نه.
_هری...من گرسنه ام... و تو باید به شوهرت چیزی بدی که گرسنگیش رفع بشه... اینو میدونی!?
_من وظیفه ی سیر کردن شکم تو رو ندارم.
بغل گوشش میخندم و میگم:کی از شکم حرف زد... من از زیر شکم حرف میزنم هزا...
اینو میگم و کمرشو توی دستم فشار میدم.
خودشو
جابه جا میکنه و از بغلم در میاد.
رو به روم وایمیسته و میگه:نه.
توی چشماش ترس هست... اما نه شو خیلی سفت میگه. جوری که تصمیم میگیرم بازم صبر کنم.
خب البته شاید تا بعد خوردن اون املت کوفتی.
سرمو تکون میدمو میرم پشت میز آشپزخونه میشینم.
_خیلی خب... پس حداقل شکممو سیر کن.
میتونم بشنوم که نفس عمیقی از سر راحتی میکشه.
اون جدا یه احمقه.
میشینم و از پشت به هیکلش نگاه میکنم که داره برای آخرین بار املتشو هم میزنه تا زیر گازو خاموش کنه.

اون بلند قد ... دقیقا چیزی که من میخوام.
اون موهاش خوش رنگه... دقیقا چیزی که من میخوام.
اون چهارشونه است ... دقیقا چیزی که من میخوام.
اون در عین حال ظریفه ...دقیقا چیزی که من میخوام.
موهاش بلند و فرفریه... اوه... اینو فک نمیکردم بخوام... اما فاک...الان اونارو بیشتر از همه چیز میخوام.
بر میگرده و به صورتش نگاه میکنم...
چشمای سبزش... دقیقا چیزی که دلم میخواست.
اون سر تا پاش همونیه که من میخواستم...
و این عالیه...
اما... خب...من طرفدار رابطه های رمانتیک نیستم... من رابطه های سختو دوست دارم.
رابطه هایی که توش پر از ترس باشه.

اون املت و تقسیم میکنه و توی دو تا بشقاب میریزه و یکیشو جلوی من میذاره و یکیشو جلوی خودش.
صدای تق توستر میاد و اون میره و دو تا نون تست شده با خودش میاره و روی میز میذاره.
یکیشو برمیدارم و گاز میزنم.

یکم با قاشق از املت میخورم...شاید به خاطر این که خودم براش زحمت نکشیدم اینجوریه ولی اون جدا خوشمزه است.
بیشتر میخورمو اصلا حواسم به فرفری ای که رو به روم نشسته نبود.

وقتی خوب خوردم و سیر شدم سرمو بالا بردم و به صورت فرفری که با تعجب بهم نگاه میکرد چشم دوختم.
شاید از این که.من مثل یه گرسنه ی افریقایی بودم متعجب بود یا شاید از چیز دیگه ای متعجبه...
ولی به هر حال مهم نیست.
ابرومو میدم بالا و با قیافه ی حق به جانب بهش نگاه میکنم تا فکر نکنه میتونه خودش جرات بده که منو این شکلی نگاه کنه.
_تو جدا گرسنه بودی.
_اوه... اره... ولی من هنوز گرسنه ام...اگه.منظورمو بدونی!
اب گلوشو به سختی قورت دادو چشماشو انداخت پایین و گفت:خواهش میکنم صبر کن... میدونم وظیفه مه که اونم برات حل کنم... اما... فقط الان نه... میشه!?
_نه!!

خب... من واقعیتو گفتم...من نمیتونم صبر کنم... اون اینجوری... با این قیافه و وقتی اینطوری اروم خواهش میکنی خیلی به فاک دادنی میشه...
و من نمیتونم خودمو کنترل کنم و صبر کنم....
من الان میخوام همین الان همین جا... روی همین میز اینو به فاک بدم.
همین الان...

________________________________
نظر!?!

Gray World(L.S)Where stories live. Discover now