قسمت چهل وششم

2.3K 273 7
                                    

POV Louis
هري يه بار ديگه منو نجات داد
اين بار از خودم نجاتم داد
گاهي ادم با فكر هاي احمقانه اش ميشه بزرگترين دشمن خودش و اونوقت حسابي دهن خودشو سرويس ميكنه.
دقيقا مثل اين چند روز گذشته كه شانس اوردم در نهايت هري منو نجات داد و نذاشت بيشتر از اين توي خودم بسوزم.
هري رو كه كنارم خوابيده رو نگاه ميكنم و به ياد چند ساعت پيش ميوفتم كه چطور همه چيز زير رو بود ...
چطور مثل يه احمق باعث شدم هري درد بكشه تا بهم نشون بده دوستم داره...
دستمو توي موهاي ابريشميش ميكشم و لذت ميبرم.
از روي تخت بلند ميشم
نبايد هري امروز تكون بخوره
اون به خودش خيلي سخت گرفت
بايد زنگ بزنن و بگم كه نميام
از اتاق بيرون ميرم همه چيزو هماهنگ ميكنم
بالاي سر تامي ميرم
اون كوچولو ي شيطون بيدار شده و داره دستشو تا مچ ميخوره
اون خيلي گشنه است
بغلش ميكنم و ميبرمش تا بهش غذا بدم
تمام مدت باهاش حرف ميزنم و اون فقط با ملچ ملوچ زياد دستشو ميخوره
خب البته اون دست خوردنم داره
دستاي تپليه كوچولو
قربون صدقه اش ميرم و ميگم:بابا لويي تامي رو خيلي دوست داره...خيلي ...خيلي... تامي براي بابا لوي خيلي عزيزه...
اما اخه اين گرد و قلمبمه كه حتي لبخندم بهم نميزنههه
حرصم ميگيره دستشو از توي دهنش در ميارمو ميگم :بده ببينم چقدرخوشمزه است اينجوري ميخوريش هااا؟!؟
دست خيسشو ميبرم سمت دهنم تا بخورمش اما اخه گناه داره بعدش كثيف ميشه نميتونه بخورتش
به قيافه اش نگاه ميكنمو خنده ام ميگيره كه با چشماي ابيش بهم نگاه ميكنه و انگار ميخواد بگه وات د فاك!
لپشو ميبوسمو شيشه ي شير درست شده رو به جاي دستش ميزارم توي دهنش
اخ عزيزم اون خيلي گشنه بوده...
_تامي...ببخشيد  كه انقدر گرينه مونده بودي ها... بابا لويي زده بود به سرش بابا هري هم  ناراحت شد واسه همين اصلا يادمون رفت كه توام هستي ...از اين به بعد هرگز  يادمون نميره يه پسر چشم ابي داريم.
بهش لبخند ميزنم
_چشماش ابي ان!؟
برميگردمو به پشتم نگاه ميكنم
هري روي پله ها ايستاده و از اونجا به اشپزخونه كه ما توشيم نگاه ميكنه
_اره...ابيه
_چرا نگفته بودي؟!
سرمو ميندازم پايين
حرفي ندارم بزنم
به چشماي تامي نگاه ميكنم كه داره توي بغلم شير خوران بهم نگاه ميكنه
چشمامو از تامي برميدارمو باز به هري نگاه ميكنم
_ترسيدم...
يكم ناراحته يا شايد عصباني
_فاك يو لو...تو چرا انقدر از من ميترسي!؟
_از تو نميترسم...من از ناراحتيت ميترسم از اين كه از دستت بدم ميترسم

به سختي از باقي مونده ي پله ها پايين مياد و من با دلهره بهش نگاه ميكنم تا اخرين پله رو هم پايين مياد
به سمت اشپزخونه مياد و من جرات ندارم تكون بخورم
نه كه جرات نداشته باشم ...فقط نميخوام تكون بخورم
مياد جلو و تامي رو از بغلم بيرون ميكشه و خيلي اروم ميگه: وقتي ميگي ميترسم ناراحتم ميكني
تامي رو توي بغل خودش جا ميكنه و بهش نگاه ميكنه و باهاش حرف ميزنه:سلام ...خوبي؟!اره...اره.
بهش  يه لبخند گشاد ميزنه و ميگه: بعد ها ميفهمي بابا هري نميتونه رنگ چشماي  قشنگتو ببينه...اما اين به اين دليل نيست كه نبينه اين چشم ها چقدر قشنگن .  يا اين كه با ديدن چشمات دلش قنج نره...خب!؟ بابا هري هميشه عاشق چشماي  گردته...هميشه
نفس عميق ميكشم تا بغضمو قورت بدم
لعنت به اين زندگي
لعنتتتت
_دوستت دارم
هري  اما به من نگاه نميكنه و با تامي حرف ميزنه:بابا لويي هم چشماش ابيه...اما  من نديدمشون و بازم عاشق چشماشم...عاشق مژه هاش... اونا فوق العاده ان
_دوستت دارم
با تامي حرف ميزنه:كلا بابا لويي ايت يكم با من بده...ميگه ازم ميترسه...من ترسناكم!؟تامي هم از من ميترسه!؟
_دوستت دارم
روي  موهاي نداشته ي تامي دست ميكشه و ميگه:اين بدشانسيه كه من عاشق بابا لويي  ام و اين كار خيلي سختيه خيلي سخت. قول بده وقتي بزرگ شدي اينقدر دوست  داشتنت سخت نباشه خب ؟!
_دوستت دارم
بالاخره سرشو بالا ميگيره و نگاهم ميكنه و ميگه:ميدونم.
لبخند ميزنه
حيف كه تامي اين وسطه
و هري ديشب خودشو به فاك داد وگرنه همين الان همينجا به هري عشق ميدادم
باهاش عشق بازي ميكردم
بهش نشون ميدادم عشق احمقانه ي ما چقدر عميقه
ما مدت هاست عاشق شديم
اما...
هر دو ديوونه تر از اون بوديم كه مثل ادم عاشقي كنيم
وقتي عاشق نبوديم همش روي هم بوديم
اما الان...
اين احمقانه است مگه نه!؟
عاشقي كردن ما جلوي عشق بازي مونو گرفته...
چون ما وقتي براش نذاشتيم از بس سرگرم غصه خوردنيم
_هري؟!
_هممم!؟
_تامي رو بخوابون...
_چي!؟
_بخوابونش وگرنه مجبوره شاهد اين باشه كه من بابا هريه ترسناكشو ميخورم
چشماي هري گرد ميشه
چيزي نميگه
لبمو گاز ميگيرمو ميگم:بخوابونش...بدو
با همون چشماي گشاد شده اش با خجالت ميگه :ممكنه نخوابه...
_پس مجبوره بشينه نگاه كنه و ياد بگيره به جاي اين كه دستشو تا مچ بخوره قراره چيز ديگه اي رو در اينده بخوره...
تامي رو بيشتر توي بغلش فشار ميده و ميگه:شت...لويي بسته.
_خب مگه دروغ ميگم ...!؟
_لويي!!!
نزديكش ميرمو مثل خودش ميگم:هري!!!

Gray World(L.S)Where stories live. Discover now