قسمت دوازدهم

2.9K 386 79
                                    


POV Harry
میام پایین و به لویی نگاه میکنم که روی مبل نشسته و یه لبخند شیطانی روی لبشه.
یعنی خب من اینجوری حس میکنم.

اما مهم نیست.
میرم سمتش و کنارش روی مبل میشینم و کنترل تی وی رو بر میدارمو چند تا شبکه رو بالا و پایین میکنم.
سنگینی نگاه لویی رو روی خودم حس میکنم.
اما خب... بر نمیگردم تا نگاهش کنم ببینمش.
خودش بیخیال میشه.
بهم نزدیکتر شد و حس میکردم نفساش به صورتم میخوره.

فاک.
این تا الان خیلی گرسنه بوده انگار.
سرشو کرد توی گردنم و روی گردنمو بوسید.
لرزیدم و اون روی گردنم گفت:دلم میخواد اذیتت کنم. دلم میخواد کاری کنم بفهمی من کی ام... ولی نمیتونم فکر کنم وقتی اینجوری اینجا نشستی... تو واقعا به فاک دادنی هستی.
چی!?!
این عوضی به من چی گفت!?

کثافت.
سرمو میبرم عقب و بلند میشم که برم اما مچمو میگیره و منو محکم میکشه و من میوفتم روی مبل.
توی صورتش هیچ نور امیدی نیست.
خشن...
سخت...
بی احساس...
اون خیلی سریع برای این که من دوباره بلند نشم نشست روی پام .
دستامو که داشتم باهاشون سعی میکردم هلش بدمو محکم گرفت و منو بی سلاح کرد.

توی چشماش پر از عصبانیت بود. اون بی نهایت عصبانی بود.
دندوناشو روی هم فشار داد و گفت:وقتی میخوامت یعنی میخوامت ...و او حق نداری منو پس بزنی.
_دارم... من حق دارم که نخوام همیشه روم باشی.
صورتشو نزدیک آورد.
_نه... تو حق بوسیدنتو ازم گرفتی...حالا هیچ حق دیگه ای رو نمیذارم ازم بگیری.فهمیدی!?
نفس نفس میزنم.

_برو کنار... بهم احترام بزار.
_اوه... باور کن میذارم...! اون کسی که اینجا بود... اون نامزدشو جوری به فاک.میده انگار برده شه... میفهمی... برده. در حالی که من تو رو با اخلاق گندت تحمل میکنم و بهت احترام میذارم فرفری.
فرفری!??

_من سگ خونگیت نیستم که بهم بگی فرفری.
مچ دستمو محکم تر فشار داد اما خندید و گفت:تنها مشکلت با حرفم همین بود... مشکل نداری اگه برده ام باشی!?
دستمو تکون دادم تا خودمو از بندش بکشم بیرون اما نمیشد و من با حرص گفتم:من همین الانم یه برده ام.
جا خورد.
خیلی...

چشمای شیشه ای و بی احساسش از همیشه بی احساس تر شد.
جوری.که ترسیدم.
هیچ چیزی توی صورتش نیست.
انگار برای چند لحظه مرد.
اما خیلی سریع با تنفر بهم نگاه کرد و گفت :خیلی خوب... پس خودت خواستی که برده باشی.
اینو گفت و قبل این که بخوام عکس العملی نشون بدم از روم بلند شد و رفت.

اون ...
اون...
یعنی چی که خودم خواستم.
من چیزی نخواستم.
برده!?
من برده ی اون...!?
همین الانشم اون منو داره شکنجه میده و حالا رسید به برده داری!?
نه...
نه...
من چکار کردم.

خوابیدن با اون یه شکنجه ی روحی بود.
آره... قبول دارم که از نظر فیزیکی اون لذت بخش بود.
اما من از درون شکنجه میشدم.
همه چیز درد ناک بود.
خیلی...زیاد .
وقتی تمام اون رویاهایی.که برای خودم و کریستینا داشتم نابود میشد...این درد ناک بود.
همیشه از این روز میترسیدم... اما فکر میکردم میتونم اونقدر خوش شانس باشم که ازش فرار کنم.
اما...
نه...
باز هم زندگی با برنامه های ویژه اش وارد شد و همه چیزو خراب کرد.

مستأصل روی مبل نشستم و فکر میکنم به این که لویی چکار میتونه باهام بکنه که تا به حال نکرده...
چه شکنجه ای میتونه برام ترتیب بده که دردناک تر باشه.
خب... اگه بخوام روراست باشم دیگه الان نمیترسم.
ها!??
اون میتونه هر کاری بکنه.
وقتی داری غرق میشی چه یه متر چه 100 متر. تو غرق شدی و میمیری...
و حالا من...
هیچ چیز منو نمیترسونه...
من مجبورم کنار بیام...
با یه شکنجه ی همیشگی...
هرروز...
کنار مردی که ازش متنفرم.

و شاید این باعث بشه منم کم کم از خودم متنفر بشم...
اما... خب... من تا آخرش قوی میمونم.
صدای لویی منو کشید بیرون از فکرهام.
_پاشو بیا .
به سمتش نگاه میکنم.
دم پله ها ایستاده.
_یاد بگیر ... از این به بعد اگه مجبور شم چیزی رو دوبار تکرار کنم تنبیه میشی. حالا... بیا .
انقدر محکم گفت که مغزم جز اطاعت فرمان دیگه ای نداد و بالافاصله پاشدم و سمتش رفتم.
_دنبالم بیا.
از پله ها بالا رفت و منم دنبالش رفتم.
جلو در یه اتاق ایستاد و گفت:برو تو... اینجا اتاق تو میشه.
چی???

با تعجب نگاهش کردم.
_تو دیگه همسر من نیستی که باهات تو یه اتاق باشم.تو برده ای... در اتاق و باز کرد و گفت:برو تو... وحق نداری از اتاق بیای بیرون. مگه اینکه بهت اجازه بدم و یا من بخوامت. بقیه ی. قوانین هم بهت توی یه برگه میدم. حالا برو تو.
یخ میکنم.
اون...

چرا???
خب... این ترسناک نیست.
اما...
توهین آمیزه.
خیلییی...
قدرتمو جمع میکنم و میگم:تو باید به من احترام بذاری...

یه قدم بهم نزدیک شد و رو به م ایستاد و به چشمام نگاه کرد
_من داشتم بهت احترام میذاشتم اما تو ندیدیش... حالا روی دیگه ی منو میبینی هری... برو تو.
بلند و عصبانی حرف میزد.
جوری که ترسیدم...
جدا... ترسیدم.
من... قوی بودم... من میتونم باهاش مبارزه کنم و شاید بکشمش... چی باعث میشه کاری نکنم!?? چی باعث میشه محکم به دیوار نکوبمشو سرش داد نزنم و نگم که باید خفه شه و شاید بعدش هم به فاکش بدم.
چرا!?

حوصله ندارم که دوباره حرفاشو بشنوم و بعدم تنبیه بشم... فاک... اون منو ضعیف میکنه...
میرم توی اتاق و قبل این.که اون درو ببنده خودم درو محکم میبندم.
فاک یو لویی...
فاک یو...

-------------------------------
نظر!?!

Gray World(L.S)Where stories live. Discover now