قسمت سی و چهارم

2.3K 302 6
                                    

ازم دور میشه و دوباره صاف روی صندلیش با یه لبخند گشاد میشینه.
زیر چشمی جوری که چشمم از جاده ی رو به روم گرفته نشه بهش نگاه میکنم.
_جلوتو نگاه کن لو... من فعلا قصد ندارم بمیرم.
سرفه میکنمو میگم:اهم... من دارم جلومو نگاه میکنم لازم نیست تو بهم رانندگی یاد بدی.
_من همچین قصدی ندارم ... فقط گفتم که... حواست جمع باشه.
زیر چشمی نگاهش میکنمو میگم :جمع هست.
یهو داد میزنه :اخ جلوتتتت...
وای... وای...
با ترس به جلوم نگاه میکنم و هیچی...
هیچی جلومون نیست و...
اون اشغال احمق بازیش گرفته!?!
_فاک یو هری... منو سکته دادی...
میخنده.. بلند بلند...
غر غر میکنم و اون میخنده و میگه:اگه حواست جمع بود سکته نمیکردی لو... حالا دیگه به جای نگاه کردن به من جلورو نگاه کن.
_باور کن چیز خارقالعاده ای نیستی که نگاهت کنم.
_باشه... فقط مواظب باش.
زیر لب بهش بد و بیراه میگم پ اون ریز ریز میخنده و همین باعث میشه منم توی دلم لبخند بزنم.
اون دیوونه هیچ وقت نمیذاره من اروم بمونم.
همیشه منو شگفت زده میکنه.
همیشه...
بقیه ی مسیر تمام حواسم به جلومه و خب... البته یکم هم به صدای هری توی گوشم فکر میکنم که بهم گفت :من بیشتر دوستت دارم.
و هر بار یه لبخند ابلهانه روی لبام نقش میبنده.
کم کم دیگه داریم نزدیک میشیم که سکوتو میشکونم و میگم:هری... خسته که نشدی??
_شوخی میکنی??? من دارم لذت میبرم... از همه چیز...
_تازه کجاشو دیدی!?
بهش زیر چشمی نگاه میکنم و اون واقعا شگفت زده است.
و دوست دارم صورتشو وقتی که میرسیم ببینم.
_میخوام از الان عکس بگیرم... اجازه میدی!?
_تو ماشین!?
_آره...
_بگیر....
انگار دوربین اسلحشه... اونو از قلافش بیرون میکشه و رگباری از هر چیزی عکس میگیره...
زاویه های عجیب...
و حالا رسیده به عکسای عجیب...

صندلیه کنارمو عقب میده تا پاهای بلندشو بذاره جلوی ماشین و از این تصویر عکس بگیره...
این جالب خواهد بود حتما...
اون خوش سلیقه است...
و چیزی که زیاد ازش خوشم نمیاد ...سرم میاد.
اون دوربینشو به سمت من میگیره و پشت سر هم ازم عکس میگیره.
کلیک...کلیک...
کلیک... کلیک...
اوه...
خدا...
انگار این تمومی نداره.
_هری... بسته دیگه...
_فاک... لو... تو خیلی خوش عکسی.
_نیستم... بس کن.
_شوخی میکنی!?... فقط بزار تا اونا رو بهت نشون بدم... عاشق خودت میشی.
میخندمو میگم:من عاشق خودم هستم ...
_شاید اونقدر عاشق شدی که خودتو به فاک دادی!!!
به  جوک خودش میخنده و خب اون واقعا منحرفه و چیزایی به ذهنش میپرسه که منو  متعجب میکنه... اخه کدوم باتمی اینقدر چرندیات به هم میبافه و این همه  افکار سکسیه عجیب داره!?
_هری... تو دوباره دیوونه شدی?? خفه شو بابا
_اوکی ... اما دست از عکس گرفتن برنمیداره و با این که منو معذب کرده ولی خب...
چکار میشه کرد... باید تحملش کنم.
بالاخره  بعد از یه رانندگی نسبتا طولانی به محلی که میخوان میرسیم و خوبیش اینه که  توی وقت مناسبی رسیدیم و هنوز به غروب آفتاب وقت هست.
ماشینو یه کناری پارک میکنم و میگم:هی هری... بپر پایین.
خودم زودتر از هری کلاه سویشرتمو روی سرم مرتب میکنمو پیاده میشم .
پشت  سرم درو محکم میبندمو توی هوای بی نظیر اونجا خودمو کش میدم و قدم زنان  بدون فکر کردن به این که هری پیاده میشه یا نه به سمت محل مورد علاقه ام  میرم.
توی بلندی میایستم و از چیزی که جلوم میبینم لذت میبرم.
نفس های عمیق میکشم و میذارم ریه هام پر بشن از حس زندگی...
من هر وقت خیلی ناراحتم میام اینجا... و امروز...
امروز اولین باریه که میام اینجا در حالی که خوشحالم و این حس بی نظیره.
صدای هو هوی باد توی گوشام میخوره و باد خنک بهم هشدار میده که زیپ سویشرتمو بالا بکشم.

Gray World(L.S)Where stories live. Discover now