قسمت سی ام

2.5K 315 18
                                    

POV Harry
_هری تو دیوونه شدی??
چی!? داره شوخی میکنه...!?
این خبر فوقالعاده معلومه که منو دیوونه میکنه.
_اینقدر خوشحالم که شاید دیوونه هم شده باشم.
با تعجب بهم نگاه میکنه و میگه :تو خوشحالی که قراره یه بچه رو با من بزرگ کنی!?
معلومه...  من عاشق بچه هام و اوه این اصلا مهم نیست با کی قراره بزرگش کنم... من فقط  یه بچه میخوام که بزرگش کنم و مطمئن باشم هرگز مثل من سختی نکشه... تنها  نباشه و از همه چیز لذت ببره.
اما خب...
من خوشحالم که اون نفر یکی مثل لوییه...
توی این چند وقت چیزای عجیبی ازش دیدم که حس کردم قلبش چقدر نرمه و اوه بخواد چقدر میتونه دلنشین باشه.
ولی اگه بخواد که فقط مثل یه درد توی کون ادم نباشه...
نفس عمیق میکشم و میگم:معلومه... من خوشحالم... من عاشق بچه هام.
بدون مکث جواب داد: انقدر عاشقشونی که حاضری تا آخر عمرت با من باشی.
_اینا چه ربطی بهم دارن.
_ربط دارن... چون از روزی که این بچه بیاد توی این خونه باید قول بدی هرگز مارو ترک نمیکنی.
اون چی میگه...
معلومه که من ترکشون نمیکنم...
اون...
میدونم اون یه سوراخ بزرگ توی قلبش داره... و میدونم من هم مثل پدرشم...
اما برای کسایی که براشون اهمیت دارن زندگیمو میدم...
میل جنسی که چیزی نیست...
من هرگز اینجا رو ترک نمیکنم .
بهش لبخند میزنم و برگه ی توی دستمو روی پام میذارم...
دستامو دو طرف صورتش میذارمو میگم:مگه این که خودت منو بیرون کنی...وگرنه من جام خوبه و با یه بچه... بهترم میشه.
اون... با چشمای متعجبش بهم نگاه میکنه .
_تو جدا دیوونه ای...
_شاید ...
_چرا اینقدر منو متعجب میکنی!?
میخندم و میگم:من!?... چون من عجیبم لو... و عجیب ترم میشم اگه بخوای.
_اوه... نه... نه...

دستامو از روی صورتش پس میزنه و میگه:من چطور باید بذارم بچه روزها با تو توی خونه تنها بمونه... تو دیوونه ای.
لبمو گاز میگیرم و میگم:من بچه رو نمیدونم... ولی سعی کن خودت با من تنها نمونی... جون من دیوونه ام.
اون میترسه...
روزی که من پامو توی این خونه گذاشتم اون یه مرد قویه عوضیه غیرقابل پیش بینی بود اما الان...
اون یه پسر بچه ی بامزه ی قابل پیش بینیه ...
اوه...
و این قلبمو گرم میکنه...
مثل یه خورشید که با شدت به یخ ها میتابه و قبل از این که متوجه بشی دیگه خبری از یخ و سرما نیست و جاش پر از گل و گرماست.
این دقیقا حسیه که لویی برای من ایجاد کرده...
قبل این که خودم بفهمم چشمامو باز کردم و دیدم اوه... دیگه خبری از نفرت نیست.
همه  ی اونا گرم شده بودن و روز به روز تغییر میکنن و جای خودشونو به محبت میدن  و این شاید از گرمای منه که حس میکنم چشمای بی روح لویی حالا به نظر صاف و  معصوم و براق میان... مثل اب... مثل شیشه. مثل ایینه.
_خب... حالا لویی... من شیرینی شو میخوام.
چشماش گرد تر میشه.
نزدیک تر میرم...
هوای خوب بیرون ...
خبر خوبی که شنیدم...
حسی که توی قلبمه ...
همشون  باعث میشن بخوام لویی و تنگ و سخت توی اغوش بکشم... دوست دارم این پسر  کوچولوی رو به رومو بغل کنم و بهش بفهمونم من هرگز جایی نمیرم...
من جایی نمیرم...
حتی اگه خودش منو از اینجا بیرون کنه...
دستامو دور گردنش میندازمو بغلش میکنم.
اون سرشو میکنه توی موهام و بوشون میکشه.
اون واقعا معتاد موهای منه ...نه!?
_موهامو دوست داری!?
_اوه... آره... اونا فوقالعاده ان... دلم میخواد موهاتو بکشم.
_چی جلوتو میگیره...!?
موهامو میکشه...
اون جدا شوخی حالیش نیست!?
_هی.. لو... واقعا داری میکنیشون.
_قصدم همینه...
با ناله میگم:کچل میشم...

Gray World(L.S)Where stories live. Discover now