قسمت چهلم

2.3K 279 13
                                    

POV Harry
با عجله از پله خا پایین میرم...
اخه این چه وضعشه. ..این همه جون کندم و اونوقت برای خوش امد گویی به اندازه ی یه قرن تاخیر داشته باشم!؟
اخرین پله رو که پایین میرم خودمو به سمت پذیرایی پرتاب میکنم و با حماقت تمام بلند میگم:سلام.
و  اوه.. انگار من مثل خر مگس معرکه درست توی جای حساسی وارد شدم و این منو  خجالت زده میکنه... اما خدمو جمع و جور میکنم و این بار با متانت به مهمونا  نگاه میکنم و سلام میدم.
نایل با همون چهره ی آشنا یه لبخند خیلی عمیق میزنه و جوابمو میده اما توی چشماش یه چیزیه... چیزی شبیه به شوک یا شاید ترس...
و بعد به مهمونی که تا به حال ندیدمش...
اون از جاش بلند میشه... تمام قامت.
به صورتش نگاه میکنم.
و لبخندم عمیق تر میشه...
دستشو جلو میاره و منم حکم ادبو به جا میارمو دستشو فشار میدم.
اون منو دقیق برانداز میکنه و میگه:جاستین هستم... از اشنایی باهات خوشبختم.
سرمو تکن میدمو میگم:مرسی.
_الکی نیست که لویی اینقدر تو رو قایم میکنه... تو موهای دلربایی داری...
من!؟ مو!؟
اوه... موهام...
با دست ازادم تند روی سرم میکشم و فاک اونا مثل شیر دورم قرار گرفتن.
دستمو  که توی دستای جاستین مونده رو ازاد میکنمو باز روی موهای پریشونم میکشم که  صدای لویی رو از پشتم میشنوم که میگه:جاستین فقط اون چشمای لعنتیتو از روی  هری بردار... اون مال منه.
لویی اینو اصلا با لحن دوستانه نگفت... بیشتر شبیه این بود که بخواد اونو با دندوناش تیکه تیکه کنه.
اما  جاستین به حرف لویی بلند بلند خندید... عقب رفت و خودشو روی مبل انداخت به  نایل که ساکت سر جلش نشسته بود نگاه کرد و گفت: من فعلا یه لقمه ی تازه تر  پیدا کردم.
لقمه!؟
اون دقیقا چه مرگشه ...!؟
کلا چرا همه ی تاپ  ها یه مشت اشغالن... خب البته به جز لویی.... یعنی خب لویی الان خوبه...  قبلا نبود. اونم همه چیزو شبیه به یه سوارخ میدید و حولا این...
این همه رو شبیه به یه لقمه میبینه...
اوه خدایا... خوشحالم که لویی الان دیگهمثل قبل نیست... خوشحالم که حالا اون منو چیزی بیشتر میبینه.
برمیگردمو به لویی که پشت سرمه نگاه میکنم... بهش لبخند میزنم و بیخیال این که مهمون داریم میرم جلو و لبتمو میذارم روی لباش.
من داغترین بوسه ای رو که یه نفر میتونه رو لب یه نفر دیگه بذاره رو روی لبای لویی میذارم.
این اصلا درست نیست که یه نفر توی جمع این کارو بکنه.
یه باتم فقط توی خلوتش با تاپش میتونه هر کاری بکنه.
لویی خیلی سریع منو از خودش جدا میکنه .
صورتش سرخه سرخه... انگار هزاران بار بهش سیلی زدن... اما من که فقط بوسیدمش... کاری نکردم.

با لبخند بهش نگاه میکنم...اما اون توی شوکه.
اون از نگاه دیگران معذبه.
هیچ باتمی برای بوسیدن نباید پیش قدم بشه ...
و بدتر از اون...
بوسیدن توی جمع!؟!؟!؟
ولی مگه مهمه.!؟
به اطرافم نگاه میکنم.
چشمای نایل گرد شدن و میتونم شرط ببندم گشاد تر  از این امکان نداره... و جاستین...
اون نه... واکنش اون...
واکنشش واقعا ترسناکه... یه چیزی بین عصبانیت از یه باتم و حشری شدن.
که اگه بخوام روراست باشم بایو بگم اصلا برام مهم نیست...
من دلم میخواست لویی رو ببوسم پس میبوسم.
بهکسی هم مربوطی نیست... هست!؟
دوباره به لویی نگاه میکنم.
اون هنوزم نمیدونه باید چه واکنشی نشون بده.
بهش لبخند میزنم تا نشون بدم بهش باید اروم باشه... چون من عاشقشم .
بالاخره اومم لبخند میزنه ... جا به جا میشه و رو به جاستین میگه:واسه همین قایمش میکنم... هری هیچ کنترلی رو خودش نداره.
_ولی تو نباید بهش اجازه شو بدی... اگه از اول تنبیه اش میکردی این کارو تکرار نمیکرد.
_چرا تنبیه اش میکردم!؟ چون دوستم داره تنبیه اش میکردم!؟
دست لویی رو توی دستم میگیرم و فشار میدم.
نمیخوام بحث زیاد بالا بگیره.
لویی میفهمه و با یه لبخند به نایل مطلبو جمع میکنه.
نایل...
اون  واقعا پسر فوقالعاده ای و جالا که دارم جاستینو میبینم دارم به این فکر  میکنم که اون توی جاستین دقیقا چی دیده که اینطوری توی هر حرف و حدیثش یه  جاستین هست.
لویی دستمو توی دستش فشار میده و میبرتم تا کنار هم بشینیم.
قبول میکنم و بغلش میشینم.
لویی فضا رو توی دستش میگیره و کاری میکنه کسی یادش نیاد تا چند لحظه پیش اینجا نزدیک بود یه دعوا راه بیوفته.
لویی  تمام مدت دست منو سفت گرفته بود و قصد نداشت ول کنه ا این که بالاخره  مجبور شدم در گوشش بهش بگم که باید برای غذاها برم و اون با اکراه دستمو ول  کرد و من با یه عذر خواهی به سمت اشپزخونه اومدم .
هنوزم کلی کار دارم و یکیش چیدن میزه...
غذا ها همه اماده بودن... کیکی که به لویی سپرده بودم نسوخته بود و این خوشحال کننده بود.
تزیینات نهایی رو انجام میدادم که دستای یه نفر منو بغل کرد .
به پایین نگاه کردم و دیدم این همون دستای کوچولوی لویی خودمه.
هر چی دستمه رو زمین میذارمو برمیگردم سمتش .
تا نگاهم بهش میخوره میگه:دوستت دارم فرفری.
لبمو میذارم روی لبش و بر میدارم و میگم:هی... من ببشتر دوستت دارم.
اون مثل یه بچه میخنده و دل منو میلرزونه... اون بی نهایت دوست داشتینه.
_دلم میخواد پس گردن اون دوتا رو میگرفتم و از خونه پرتشون میکردم بیرون...اوه... حالم از این موقعیتی که توشیم بهم میخوره.

Gray World(L.S)Where stories live. Discover now