قسمت چهل و دوم

2.2K 275 8
                                    

خیلی سریع دستمو به کمربندم میبرم تا بازش کنم  و راحتتر بتونم کاری رو که میخواستم با لویی بکنم اما لویی تقریبا داد زد و  گفت:جرات نکن اون کمربند لعنتی رو باز کنی... نمیخوام بمیریم... اوکی!؟
فاک...
این واقعا ناامید کننده است...یعنی که چی!؟!؟
با غر غر میگم:اما اخه... من میخوامش...
برای چند ثانیه چشماشو میبنده و میگه:اوکی... فاک... فقط ...فقط صبر کن.
چقدر لوس شدن و بچه بازی حال میده.
با بچه بازی گفتم:زود باش... من میخوامشششش.
میخنده اما میبینم که شلوارش تنگتر میشه براش .
مثل یه بچه که اب نباتشو میخواد هی زیر لب اعلام میکنم که زود باشه ...
و در نهایت در یک گردش به راست خیلی عجیب ما داخل یه کوچه بودیم...
درست وسط یه کوچه ی بن بست که هیچ کس جرات وارد شدن بهش رو نداره مگر خلاف کارا...
من با تعجب به اطرافم نگاه میکنم... به کوچه ای که اگه مواظب نباشی حتما یه بلایی سرت میاد.
و لویی...اون برای اطمینان چک میکنه تا درها قفل باشن...
وقتی مطمئن میشه کمربندشو باز میکنه...
صندلیشو عقب میده تا از فرمون فاصله بگیره و در مقابل چشمای متعجب من میگه:بیا بخور اینقدر غر نزن.
دلم میخواد هار هار بخندم اما... فاک... وضعیت سکسی تر از این حرفاست...
برای همین دستامو به هم میکوبمو سریع کمربندمو باز میکنمو خیلی سریع تر میفتم روی شلوار لویی تا دکمه و زیپشو باز کنم...
همین طور که سرگرم باز کردن شلوارشم تند تند سرمو کج بالا میگیرمو به چشمای لویی نگاه میکنم .
وون بی نهایت روشن شده و اماده ی انفجار بزرگه.
بالاخره از توی شلوار تنگ و باکسترش بیرون میارمش و اونو توی دستم میگیرمش.
چند بار دستمو روش حرکت میدم و با روح و روان لویی بازی میکنم و قبل از این که صدای لویی بلند شه اونو توی دهنم میکنم.
اما نه کامل... نه... کم کم... ریز ریز... جوری که با هر حرکت زبونم لویی یه نفس عمیق بکشه.
لویی سفت و اوه... میتونم رگ هاشو حس کنم.
حلقه ی لبامو تنگ تر میکنم تا بهش لذتی رو بدم که لایقشه...
انقدر با لذت این کارو میکنم که انگار این کاریه که به خاطرش به دنیا اومدم... خوردن لویی.
و اره...
اگه بهش با دقت فکر کنی میبینی که من برای این به دنیا اومدم.
من برای لویی به دنیا اومدم...
برای مردی که روزی ازش بدم میومد...
فکر میکردم بزرگترین مشکلمه...
بزرگترین دشمنمه...
بزرگترین عذابمه...
و حالا اون...
بزرگترین عشقمه...
تنها دلیل زندگیم.
میذارم زبونمو لبام عشقمو بهش نشون بدن.
فکرشو که میکنم مو به تنم سیخ میشه...
یه روز فکر میکردم این وحشتناک ترین و چندش ترین و خجالت اورترین کار ممکن باشه که یه نفرو بکنم توی دهنم.

و حالا...
فاک ...
من حتی با بودن لویی توی دهنم سفت شدم... اگه پشتم باشه چطور میشم ها!؟!
بیشتر و بیشتر میخورمش تا جایی که لویی به موهام چنگ میزنه.
_هری... بسته...
اما نه... اون نمیخواد من بس کنم زبونش چیزی میگه اما بدنش و دستش که منو به خودش بیشتر فشار میده چیز دیگه ای میگه.
منم واقعیتش اینه که به زبان بدن بیشتر اعتقاد دادم پس ادامه میدم و همه ی نه هاشو به حساب اره میذارم.
پاهاشو تکون میده
ناله های اروم لویی شروع میشه و من تنم میلرزه و انگیزه ام برای ادامه بیشتر میشه .
اونو  از توی دهنم بیرون میارمو تکونش میدم و با دستم روش میکشم و باز توی دهنم  میکنمش و باز میخورمش و این بار درست تا ته تهشو میکنم توی دهنم و لویی جیغ  میزنه.
اون به ته حلقم میخوره و انگار که دیگه چیزی نمونده که بیاد.
و درست حدس زدم چون بعد چند تا داد بلند بالاخره اروم اروم توی دهنم میاد...
داغ داغ...
و من اصلا بدم نمیاد... اصلا... تازه خوشمم میادو وقتی مطمئن میشم همش توی دهنمه قورتش میدم ...
سرمو  ازش جدا میکنم و میام بالا و به لویی که با چشمای بسته سرشو به پشتیه  صندلی تکیه داده و با دهن بازش سعی میکنه هوا رو توی سینه هاش بکشه نگاه  میکنم.
اروم میرم جلو و لبامو روی لباش میذارم و میبوسمش اروم... خیلی اروم. انگار تا ابد وقت هست.
توی دهنم صدام میزنه:هزا...
سرمو عقب میبرمو توی چشماش نگاه میکنم.
_میتونی رانندگی کنی!؟
_چقدر عاشقانه بود  حرفت...
اروم میخنده و میگه:لعنتی جوری اومدم که دارم از حال میرم نمیخوای که وسط رانندگیه من بخوابمو بمیریم.
لبمو روی لبش میذارمو میگم:اخه تو چرا اینقدر با قلب من بازی میکنی !؟ خوشمزه ی من.
میبوسمش و باز ازش جدا میشم
_بیا جامونو عوض کنیم تا خوابت نبرده.
اون واقعا خوابش گرفته ...
یعنی اینقدر کارم خوب بود!؟
همون جوری بدون این که از ماشین پیاده شم از روی هم سر میخوریم و من میشینم پشت فرمون.
مطمئن میشم لویی درست نشسته باشه و کمربندشم بسته باشه.
منم کمربندمو میبندمو حرکت...
لویی خیلی زودتر از چیزی که فکرشو میکردم خوابش برد و تا خونه هم بیدار نشد.
منم  حتی وقتی به خونه رسیدیم دلم نیومد بیدارش کنم و بغلش کردم و مثل یه بچه ی  معصوم بردمش توی خونه و روی تخت خوابوندمش و لباساش هم در اوردم و پتو روش  کشیدم و خودم رفتم دوباره تا خرید ها رو از ماشین بیرون بیارم .
احتمالا لویی تا فردا میخوابه...
اما من... من کلی برای فردا کار دارم.
و مطمئنا من امشب راحت خوابم نخواهد برد.
تمام وسایل رو میارم تو و همشونو هزار بار نگاه میکنم.
هزار بار تاشون میکنم و باز بازشون میکنم تا نگاهشون کنم.

هزار تا بچه رو تصور میکنم که توی این لباسا باشن.
یه بار دختر
یه بار پسر
یه بار تپل
یه بار لاغر
یه بار با چشمای بزرگ
یه بار با چشمای تنگ
و هزارن نوع بچه ی دیگه ...
و فاک... من دلم همشونو میخواد.
عین همه ی اون هزار تا دوست داشتنی ان.
فرقی نداره...چه شکلی باشه اون برای ما عزیز خواهد بود.
اما... یه مساله ی مهم اینه که من باید با اون بچه چکار کنم!؟
چطور بهش غذا بدم ...!؟
چطور تربیتش کنم...!؟
خاک بر سرم من هیچ چیز از بچه ها نمیدونم.
الان فردا بچه بیاد اصلا باید بچه رو چطور تحویل بگیرم.
فاک
فاک...
دلم پیچ میخوره و حالت تهوع میگیرم.
تمام  لباسا و باقیه چیزا رو همونطور رها میکنم و پله ها رو شش تا یکی بالا میرم  و در اتاق خوابو جوری باز میکنم که میخوره به دیوار و صدای بمب میده و  لویی مثل برق گرفته ها از خواب بیدار میشه و میگه:ها... ها...چی شده!؟...چی  شده!؟
میرم سمت تخت و روی تخت میشینم و میگم: لو... من نمیتونم... من نمیتونم.
_چیو نمیتونی!؟چی شده!؟
_یه کاری کن بچه نیاد... من نمیتونم بچه بررگ کنم...من هیچ کار بلد نیستم... هیچ کار... لویی...
لو اول مثل جن زده ها نگاه میکنه و در کسری از ثانیه میزنه زیر خنده و صورتمو توی دستاش میگیره و میبوستم .
وا... خب... من نمیتونم... چرا میخنده.
ازم جدا میشه و بغلم میکنه و میگه : باشه...باشه...بیا بخوابیم ...اوکی!؟ بیا بخوابیم.
_ولی صبح بچه میاد!!
_باشه ... بیا بخواب... فردا درباره اش فکر میکنیم.
دستمو سمت خودش میکشه و منو میخوابونه .
منو تنگ توی بغلش میگیره و اروم زمزمه میکنه:عاشقتم فرفری که یه دقیقه ادمو قوی میکنی و دقیقه ی بعدش خودت مثل جوجه از ترس میلرزی.
خندم میگیره و میگم :من الان مثل سگ ترسیدم نه جوجه.
_باشه سگ فرفری من ...فقط بخواب.
من خودمو توی بغلش گم میکنم و میخوابم .
.
_بابا هری... بابا هری...
غلت میزنم توی جا و غر میزنم چی میگه لویی...من هنوز خوابمااا...
غلط میخورم و دستم به چیزی میخوره.
چشممو باز نمیکنم و با دستام روی چیزی که کنارمه میکشم.
تکون میخوره...
کوچیکه...
نفس میکشه...
و فاک لویی باز میگه:بابا هری... ببین من اومدم...
قلبم...
چشممو باز میکنم در حالی که ترسیدم... خیلی... خیلی ... از ترس میلرزم.
چشممو باز میکنم...
اون اینجاست.
یه بچه ی فسقلیه تپلی کچل.
یه بچه ی خیلی خوشگل...
دستمو  که از ترس و هیجان میلرزه و روی صورت نرمش میکشم انگار تمام قدرت های دنیا  با یه لمس کوتاه بهم منتقل میشه و توی دلم قند اب میشه و میگم:سلام  کوچولو...خوش اومدی به خونمون.
_____________
نظر!؟

Gray World(L.S)Where stories live. Discover now