قسمت سی و دوم

2.5K 303 3
                                    

بغلش میکشم و میگم:بالاخره.
_تو کی منو دیدی!?
_من!?
_آره... کی مثل من دیدی که من همسرتم نه یه فاکر ...
واییی...
خدایا...
اون بینظیره...
بلند بلند میخندم... اون جدا بامزه ترین آدمیه که تا حالا دیدم
_من...  !? من تو رو اون روزی دیدم که نجاتم دادی و گفتی همیشه ازم مواظبت خواهی  کرد...اون لحظه گفتم... اوه شاید اون به اون بدی هم که فکر میکنم نباشه اون  لحظه انگار تازه شروع کردم به این که ببینمت .
سرشو توی گردنم فرو میکنه و روی گردنمو میبوسه...
_خب... حالا یه سوال دیگه الان یعنی برای همیشه اینجا میمونی??
_میخوای برم!?
گردنمو گاز میگیره و من ناله میکنم:اخخخخ...
_جوابتو گرفتی...!?
میخندمو میگم:اره...گرفتم...نمیذاری که برم.
توی گردنم میخنده و نفساش باعث میشه قلقلکم بگیره.
از روم بلند میشه و به پهلو کنارم دراز میکشه .
یه دستشو زیر سرش میذاره و بهم نگاه میکنه.
سرمو کج میکنم و نگاهش میکنم.
بی هیچ حرفی...
فقط همو نگاه میکنیم.
سکوت...
یه سکوت که توش نمیدونم چی هست...
نمیتونم بگم چه حسی داره اما فاک فقط نگاهش تمام تنمو گرم میکنه و انگار روی شکمم اب گرم میریزن.
انگار قلبم گرم میشه و انگار فاک...
نمیدونم این لعنتی شبیه به چیه.
بالاخره سکوت و میشکونه و میگه:هری...!?
_هوممم!?
_میخوام یه عالمه چیز ازت بپرسم و بدونم.
_خب... بپرس... بدون... من جلوتو نمیگیرم.
ابروشو بالا میندازه و میگه:جراتشو نداری!
بهش یه لبخند گشاد میزنم و میگم :تو هنوز خیلی کار داری ... خیلیییی...
ابروشو بالا تر میندازه:خب... بسته ... دوباره گند نزن به همه چی!!

میخندمو میگم:باشه... بگو...بپرس.
_تو قبل از این که باهام ازدواج کنی چکار میکردی!?
_درس میخوندم...دانشگاه میرفتم.
_جدی!?! چی...!? اصن او به چیا علاقه داری??
سوالاش بدنمو پر از حس خوب میکنه.
_من... عکاسی میخوندم... و خب... من عاشق عکاسیم.
_واقعا??
_آره...  دوست دارم تنها ساعت ها با یه دوربین الکی توی شهر راه برم و یه عالمه عکس  بگیرم و اونوقت مدت ها برم توی تاریکخونه امو اونا رو ظاهر کنم و کیف کنم  از دیدنشون...من عاشق تنها بودنم.
_الانم عاشقشی!?
لبخندمو سعی میکنم کنترل کنم و میگم:الان حسودی کردی یا سوال داری!?
_سوال دارم... اخه اگه الانم عاشقش باشی مطمئنا از این که الان من کنارتم اصلا خوشحال نخواهی بود.
برای یه لحظه انگار مغزم میخوابه.
اره واقعا انگار دیگه عاشق تنهایی نیستم...
الان اگه لویی باشه چرا بخوام که تنها باشم.
انگار من تخصص دارم به این که عاشق بشمو فراموش کنم.
_خب... من بهش فکر نکرده بودم... نه... انگار دیگه عاشق اونم نیستم.
فاک... اینو دیگه نباید میگفتم.
_تو عاشق کس دیگه ای هم بودی!?
چشممو میبندمو میگم:سوال بعدی...
_اسمش چی بود!?
_سوال بعدی!?
_کجا دیدیش..!?
چشمامو به هم فشار میدم و میگم :سوال بعدی... نمیخوام درباره اش حرف بزنم.
نفساشو نزدیک خودم حس میکنم...
چشمامو باز میکنم و اون درست بالای سرمه
چشمامو میبوسه و من نفسی از روی راحتی میکشم.
سرشو میکشه عقب و میگه:مهم نیست اون پسر کی بوده... چه شکلی بوده و هزار تا مزخرف دیگه...

بهش نگاه میکنم و میگه: مهم اینه که الان تو مال منی...و فقط منو میبینی...مگه نه!?
_مطمئنی که برات مهم نیست!?
لبمو میبوسه و میگه :اره... مطمئنم.
عمیق تر میبوسمش... میذارم شوقم برای بوسیدنش بهش بفهمونه که میخوامش وفقط اونو میتونم ببینم.
لویی...
اون یه معجزه است...
کی فکرشو میکردم...
من حتی خودمم فکرشو نمیکردم همچین روزی بیاد ...
نمیدونم کی داره داستان زندگی منو مینویسه...
اما اون... اون ...
خب...نمیدونم... گاهی دلم میخواد بهش کلی فحش بدم و گاهی دلم میخواد تنگ توی بغلم بگیرمش و ازش تشکر کنم...
ولی  هر چی که هست... هر چی که قراره اتفاق بیوفته... میدونم اون من و ما رو  انقدر دوست داره که به همه چی گند نزنه و بزاره توی حال خودمون باشیم...
من حاضرم همه چی همین جا متوقف بشه...
میخوام حتی اگه کم ...
حتی اگه کوتاه...
همین قدر که میخوامش...همین قدر که دوستش دارم برام کافیه.
هر  کی که داره داستان منو لویی رو مینویسه باید بدونه باید همین جا مارو رها  کنه...چون اینجا ... همین الان قشنگ ترین و دوست داشتنی ترین لحظه ی عمرمه.
ازم جدا میشه و میگه:هزا!?
_همم!?
_الان چکار کنیم!?
_نمیدونم...
_دوست داری بریم بیرون...!?
_بیرون!?
_آره... بریم یه جایی...هر جا... الان که فکر میکنم میبینم ما داریم توی این خونه کپک میزنیم.
میخندم...

_آره... من بینهایت خوشحال میشم اگه بریم بیرون... من دلم یه عالمه هوای آزاد میخواد.
_دوربین هم داری!?
_آره... توی جعبه است.
_بیارش...جایی رو میشناسم که مطمئنم ناراحت میشی اگه دوربینتو با خودت نیاری.
_جدی میگی!?اخ جون.
از روم بلند میشه و میگه:من میرم دوش میگیرم... تو اماده شو.
_منم دلم دوش میخواست ولی... اوکی...وقت نمیشه.
دستمو میگیره و کمکم میکنه و که از رو تخت بلند شم.
وقتی جلوش میایستم میگه:میتونیم برای صرفه جویی در وقت با هم بریم... میخوای!?
_با تو!?
_اوهومممم...
_نه.
_بیا... خوش میگذره... شاید اب بازی هم کردیم.
میخندم...
میخنده...
دیوونه شده ها...
_من با تو حموم نمیام.
_چرا!?
_خب چون بهت اعتمادی نیست.
اخم میکنه و میگه:هی... تو بودی که داشتی از همسر بودن حرف میزدی مگه نه!?
_اما اخه...
_اصلا فراموشش کن... بیرون نمیریم. تو میتونی بری دوش بگیری و من بعد تو... بیرون رفتنو میذاریم برای بعد.
ناله میکنمو میگم:نههههه.
_اخه وقت نمیشه...
اون دوباره داره بدجنس میشه ها... خب ...من هم دوش میخوام هم بیرون.
_خیلی خب... بریم.
_کجا!?
_حموم دیگه!!!
اون لبخند شیطانیه روی لبش... حرص دربیاره واقعا .
اه اه...بی ریخت.
خب البته اون زیباترینه و کی میتونه بهش بگه بیریخت. ولی خب... وقتی اینجوری اذیت میکنه مجبورم بهش بگم بیریخت یا حتی ایکبیری.
دستمو میگیره و دنبال خودش به سمت حموم میکشه...
من که میدونم وارد حموم شدنم با خودمه... ولی بیرون اومدنش... با فاکر اعظم... لویی تاملینسونه.
_نترس... کاریت ندارم. فقط میخوام خودم بشورمت.

اون ذهنمو خوند!?
فاک...
و خب... مهم تر از اون اینه که اون نمیخواد بهم کاری داشته باشه
فقط میخواد منو بشوره.
فقط همین...
فقط یه شستشوی عادی و بعدش میریم بیرون و من قراره کلی عکس بگیرم.
اوه خدایا...
فقط کمک کن اون راست بگه...
من نمیخوام با یه کون به فاک رفته برم عکاسی.
کی اخه میتونه با اون کون عکاسی کنه...
ها!?!
کی!?
اروم زیر لب میگم:لویی... من میخوام عکاسی کنم بعد مدت ها...
_خب منم که گفتم بکن.
_میدونم... فقط گفتم یادآوری کنم بهم سخت نگیری...
بلند بلند میخنده و منو میکشه زیر دوش حموم و اب و رومون باز میکنه ...
سرشو میاره جلو و قبل این که منو ببوسه میگه: قول میدم بذارم بهترین عکسای عمرتو بگیری... حتی شاید بذارم از منم عکس بگیری.
فاک...
اون با اعتماد به نفس ترین فاکر دنیاست...
با اعتماد به نفس ترین.
_____________________________
نظر!?!

Gray World(L.S)Where stories live. Discover now