قسمت هشتم

2.8K 425 68
                                    


_دنبالم بیا.
دنبالش راه افتادم و از پله ها بالا رفتم .
اون توی طبقه ی بالا جلوی یه در ایستاد و دربو باز کردو من دنبالش رفتم.
اما وقتی جلوی در رفتم و از جلوی در داخل اتاق رو دیدم دلم نخواست دیگه جلوتر برم.
لویی وسط اتاق بود که متوجه شد من وارد اتاق نشدم.
برگشت و به من که توی قاب در خشکم زده بود گفت:بهتره بیای تو ...
اون لحنش اصلا دوستانه نبود... اون تقریبا داشت منو تهدید میکرد...
و این منو ترسوند و به جای این که پا جلو بذارم یه قدم عقب رفتم.
لویی تکون نخورد و با تحکم بیشتری گفت:بیا تو.
اب گلومو قورت دادم...
چشممو توی اتاق چرخوندمو اوه... نه...
اگه برم تو... اونجا... روی اون تخت دو نفره...
اوه نه...
من ... الان نمیتونم ...
اوکی این حق اونه که منو داشته باشه... اما ... نه... من...الان نمیتونم.

اروم گفتم:نه.
به صورتش نگاه کردم... اون هرگز حالت صورتش تغییر نمیکنه...اون مثل یه مجسمه همیشه یه شکله.
به سمتم اومد...
خواستم فرار کنم اما من فقط میخ شدم به این زمین کوفتی... فاک...چرا من باید یه باتم باشم که جلوی یه تاپ مثل اون بی دفاع بشم... فاک...

من اگر بخوام میتونم اونو بزنم و هزار بار از این جهنم فرار کنم اما... نمیتونم... وقتی اون چشمای وحشی روم دوخته میشه دیگه نمیتونم حتی فکر فرار رو بکنم... مغزم پر از خالی میشه و مثل یه عروسک میمونم تا اون هر کاری میخواد بکنه... و اه... این تازه اولشه.
جلوم ایستاد و مچ دستمو گرفت و فشار داد.

یه نفس عمیق کشیدم... اون دستای کوچیک دور مچ دستم ... اونا قدرت عجیبی دارن...
با ترس توی چشماش نگاه کردم.
یه لبخند زد و گفت:این ترس توی چشماتو دوست دارم... همیشه همین طوری نگاهم کن.
فاک...

این آدم روانی ترین آدم روی زمینه... نه!?!
دستمو کشید و با خودش برد توی اتاق .
قلبم با سرعت میزنه...هیچ وقت نمیدونم اون دیوونه میخواد دیگه چکار کنه...وسط اتاق دستمو ول کردو بهم نگاه کرد.
_اینجا اتاقمونه...
اتاق "مون"!?!??? اب گلومو به سختی قورت دادم.
اون بهم نزدیک شد... خیلی نزدیک...
با زبونش به چونم زد و گفت:امشب قراره باکرگیتو از دست بدی کوچولو.
فاک...
ناله کردم:نه...
_اوه... چرا... خیلی هم سخت قراره از دستش بدی.
اینو گفت و منو وسط اونجا رهام کرد و به سمت در رفت و قبل این.که درو پشت سرش ببنده گفت:خودتو اماده کن... یادت باشه چشمات توش ترس باشه...من چشمای ترسیده دوست دارم.
اینو گفت و من رو تنها گذاشت.

و چطور میتونم چشمام ترسیده نباشه وقتی توی خونه یه حیوون پا گذاشتم... من مثل فاک ترسیدم.
این قراره وحشتناک باشه...
روی تخت میشینم و سرمو بین دستام میگیرم.
من باید چکار کنم.
من نمیتونم تحمل کنم که اون بهم دست بزنه...

خوب از نظر فنی بخواییم در نظر بگیریم اون بهم دست زده و من خاک بر سر هم توی اون دستای به فاک رفته اش اومدم... اما...
این فرق داره...
اون امشب فقط با دستاش نمیخواد بهم دست بزنه...
اون قراره با همه ی اعضای بدنش منو لمس کنه و اون قراره یه چیزی رو توی پشتم کنه که ترجیح میدم بهش فکر نکنم...
میدونم که این چیزیه که درسته و باید اتفاق بیوفته...این چیزیه که طبیعت از ما میخواد... اما... من...
اوه...خب من طبیعی نیستم.
هیچ وقت نبودم...
و نمیخوامم که باشم...
فاک...
نمیخوام اون بیاد و منو بکنه و باکرگیمو ازم بگیره...
اگه... برمیگشتم عقب...
اونوقت کریستینا بود...
اوه...فاک یو هری... من دیگه حقی ندارم حتی اسم کریستینا رو بیارم.
اه...
چقدر همه چیز وحشتناکه...
به موهام چنگ میزنمو میکشمشون...
این کابوس چرا تموم نمیشه!?
از همه بدتر اینه که اون گفت اماده بشم...
چطور!?
مغزم هرگز برای پذیرفتن لویی آماده نمیشه.
هرگز...
صدای باز شدن در منو لرزوند.
لویی جلوی در بود...
نه...

_تو اماده نشدی...
فاک... نه... توقع داشت الان لخت روی تخت اماده دراز کشیده باشم !?

_خب... چطوره خودم اماده ات کنم هری!??
صدام میلرزه و میگم:بهم دست نزن...خواهش میکنم.
_گفتم من از چشمای ترسیده استقبال میکنم و تو داری کارتو عالی انجام میدی.
فاک.
سرمو تکون میدمو تقریبا ناله میکنم:نه...
اون اروم به سمتم قدم میزنه
_تو که فکر نمیکنی من از حقم بگذرم هری...!?!
اون جلوی من ایستاد و من با التماس از پایین بهش نگاه میکنم .
دستشو توی موهام میبره ...
توهم میزنم که میخواد نوازشم کنه... ولی اون.موهامو میکشه عقب و اخ...این درد داره.
_تو قراره عاشقش بشی...
_من ازت متنفرم.
صدای کشیده شدن دندوناشو میشنوم...
موهامو بیشتر عقب میکشه.
_هری... تو میتونستی بهترین شب عمرتو داشته باشی... ولی اوه...نه... باشه...من دست نمیزنم بهت... ولی  میدونم یه روز تو به خاطرش بهم التماس میکنی...
_حتی خوابشو هم نمیتونی ببینی . من حاضرم بهت هر چیزی بدم تا بهم دست نزنی.
عصبی تر شدو گفت:تو چندش آوری هری...چندش آور.
موهامو ول میکنه و با انزجار ازم جدا میشه...
چند ثانیه توی چشمام نگاه میکنه و بعد برمیگرده و به سمت در میره و درو پشت سرش محکم میبنده و من میمونم توی این دنیای جدید در حالی که برای اولین بار توی عمرم از خودم راضیم که از خودم دفاع کردم...
برای اولین بار احساس میکنم قوی شدم.
شاید تنفر از لویی منو قوی کرده...شاید.

________________________________
نظر!?!

Gray World(L.S)Where stories live. Discover now