قسمت سيزدهم

3.1K 401 100
                                    


POV Louis
از پله ها میرم پایین و پشت سر هم به خودمو اجدادم فحش میدم.
من چقدر احمقم که فکر کردم میشه با این فرفری ازدواج کنم و شاید زندگیم از کسالت در بیاد.
خب در اومده... اره.
ولی این مزخرفه...
من شاید توقع داشتم هری مردی باشه که میخوام به زندگیم یکم روحیه بده.
یکم شادی... یکم طروات.
ولی اون فقط همه چیزو پیچیده کرده. خیلی پیچیده.
من نمیخواستم اون حس کنه برده ی منه.
من اینو نمیخواستم ولی اون اینجوری حس کرد و این منو عصبی کرد.
لعنتی...

من بدجور عصبانیم...جوری که دلم میخواد برم همین الان و جرواجرش کنم اما... فاک... وقتی میبینمش همه چیز عوض میشه.
پشت سرش دوست دارم بکشمش اما وقتی میبینمش... دوست دارم لیسش بزنم.
چی میشد اگه به جای این پسر فرفری یه پسر پیدا میکردم که منو بخواد و شاید حتی عاشقم باشه.
عشق که یعنی... همون... بزاره راحت بکنمش.
یه پسر که به همه ی حرفام گوش بده و باهام لجبازی نکنه و روز اول ازدواجمو بهم زهر نکنه.
اگه با کس دیگه ای ازدواج کرده بودم الان ما میتونستم تمام هفته رو روی هم باشیم.

اما با این فرفری...
روی هم ??!
اگه خوابشو ببینم.

خب البته که اگه من بخوام میتونم هر وقت بخوام به فاکش بدم ولی اون منو خسته میکنه.
انقدر با اکراهه که تمام انرژی آدمو توی اولین حرکت میگیره.
نمیدونم مشکلش چیه...!?
اگه کس دیگه ای دوست داشت میتونست باهاش ازدواج کنه. ها!?
بعد ... چرا از من متنفره...
من که.مجبورش نکردم باهام ازدواج کنه...
مادرهاش بهم پیشنهاد دادن و خب منم خوشم اومده بود ازش و پیشنهادو با خوشحالی قبول کردم...و ای کاش زبونم بریده بود که حداقل اینقد خوشحال قبول نمیکردم که این فرفری که مثل یه درد توی کون میمونه رو بگیرم.
آه...
فک کردن بهش منو حشری میکنه...
فاک... اصلا چرا بعدا... اون خودش قبول کرد که برده ی من باشه پس من خیلی راحت میتونم الان برم سراغش.
درست وقتی روی آخرین پله وایستادم همونایی که اومدمو برمیگردم.

میرم بالا و جلو در اتاق میایستم.
مسخره است نه... این که من الان میترسم که برم تو و با واکنش احمقانه ی هری رو به رو بشم.
این واقعا مسخره است.
من توی عمرم از چیزی نترسیدم پس... فاک یو هری. تو نمیتونی جلومو بگیری.
در اتاقو باز میکنم و میرم تو.

هری روی تخت دراز کشیده و با دیدن من سریع سر جاش میشینه.
وارد میشمو در و پشت سرم میبندم.
بدم نمیاد روی این تخت یه نفره بکنمش. به نظر هیجان انگیز میاد.
میرم سمتش و تی شرتمو از سرم میکشم بیرون.
میرم جلوش میاستم و میگم:من فکر کردم حالا که برده ی منی چرا ازش استفاده نکنم تا به فاکت بدم.

اب گلوشو به سختی قورت داد.
میرم جلوتر درست روبه روش .دستمو میبرم جلو و خیلی سریع میبرم توی شلوارش و میگیرمش.
از سر جاش میپره و توی گلوش ناله میکنه ولی مهم نیست بزار بکنه. گفتم که الان اون فقط برده ی منه.
دستمو روش تکون میدم.

چشماشو میبنده و روی هم فشار میده.
این عکس العمل هاش منو خسته میکنه.
دستمو از توی شلوارش میکشم بیرون و تقریبا با داد میگم:یه برده حتی حق نداره نشون بده ناراحته... اون باید برای توجه بیشتر صاحبش التماس کنه.
_و من میخوام بهت التماس کنم به من توجه نکنی.
هلش میدم روی تخت و داد میزنم:تو چه مرگته!? چی میخوای!?
_من هیچی نمیخوام... فقط بزار به حال خودم باشم.
_حال خودت!? داری با من شوخی میکنی!? من تو رو نگرفتم که توی حال خودت باشی.گرفتمت تا توی حال من باشی.
_میبینی که نیستم.
_تو سرکشی.
_میتونی تنبیهم کنی...ها!?

دندونامو روی هم فشار میدم و میدونم هر لحظه ممکنه دندونامو بشکونم از شدت فشار.
_نه... تنبیه ات نمیکنم که بخوای باز بگی من وحشی ام و تو یه فرشته که اینجا اسیر شده... نه. کور خوندی... من دیگه باهات هیچ کاری ندارم.تو میتونی هر گهی که میخوای بخوری. باور کن... تو حتی میتونی از این خونه تن لشتو ببری هری .
این حرفم باعث شد توی چشماش برق بزنه.
اون جدا میخواد بره... اوه... اون...

سرمو ازش برمیگردونم و باز به سمت در میرم... آخرین لحظه آخرین حرفمو تکرار میکنم اگه اینقدر دلش میخواد بره... پس بذار بره. من عاشق نیستم... من فقط یه پسر خوش هیکل و خوشگل دیده بودمو فکر میکردم فکر بدی نباشه که هر روز بکنمش .پس اگه بخواد بره. میتونه خیلی راحت بره.

برمیگردم بهش نگاه میکنم.
سعی میکنم با قدرت بهش لبخند بزنم .
_میتونی بری هری... اصلا بذار بهتر بگم. فقط گورتو از اینجا گم کن.

انگشت وسطمو به معنی فاک بهش نشون میدمو عصبانی از اتاق میزنم بیرون و در رو هم نمیبندم.
میرم توی اتاق خودم. درو میبندم و سعی میکنم به جای فکر کردن به اینکه ممکنه هری هر لحظه از در خونه بیرون بره ، بخوابم.

.
.

با نور صبح از خواب بیدار میشم. حموم میکنم و میرم پایین تا صبحانه بخورم.
وارد آشپزخونه میشم. یخچالو باز میکنم و شیر در میارم تا با سریال های خوشمزه و عزیزم بخورمشون. وقتی در یخچال رو میبندم برگه ی رنگی روی درشو میبینم.
این دیگه چیه!?

همون. طور که روی در وصله میخونمش.
""ممنونم که گذاشتی برم. ارادتمند_هری""
چی!?
اوه... من تازه یادم افتاد دیشب چه اتفاقاتی افتاد و من به اون احمق گفتم که بره.
خب خوب کردم .

شیرو برمیگردونم توی یخچال... میل بهش ندارم.
از آشپزخونه میزنم بیرون و جلوی تلویزیون میشینم ... دوباره زندگی راحت و بی دردسر مجردی...این عالیه...
تازه من همچین ناکام هم نموندم...
یه لبخند میزنم و تلویزیون رو روشن میکنم .
حالا باید با مجردیم چکار کنم!?
البته قبلش باید از فرفری طلاق بگیرم.
خب...

این که کاری نداره. خرجش یه روز کار اداریه. همین.
شاید فردا برم ... هر چه زودتر بهتر...
دفعه ی دیگه عمرا ازدواج نمیکنم... اگه هم حشری شدم میرم یه جنده خونه و خودمو تخلیه میکنم... فقط زودتر باید طلاقو بگیرم... چون هیچ خوشم نمیاد خیانت کرده باشم .
از خیانت متنفرم.
#Grayworld_Shid

________________________________
نظر!?

Gray World(L.S)Where stories live. Discover now