قسمت اول

9.8K 671 61
                                    


من عاشق شدم.
خیلی زیاد...
انقدر که نمیتونم تحملش کنم.
هیچ کس تا به حال مثل من نبوده.
کسی که عاشق یه دختر بشه...
نه... چطور یه مرد میتونه عاشق یک زن بشه.
این یه قانون از ابتدای شروع بشریته...
زن ها با زن ها ...
و
مرد ها با مرد ها...
چیزی غیر از این کثیفه، امکان پذیر نیست... حداقل نه توی دنیای من.
نه اینجایی که من هستم...
نه با خانواده ی معتقد و مذهبی ای که من دارم.
اولین بار که یه عاشق یه دختر شدم... اوه. هرگز بوی تنش از بینی ایم بیرون نمیره.
اون خوش بو و مهربون بود.
اون موهای بلند و نرمی داشت .
15 سالم بود و وای... اون موقع هزار تا احساس متفاوت داشتم.
ترس.
گناه.
لذت.
عشق.
شادی.
و باز هم ترس.
یادمه وقتی به دوستم گفتم "اون دختر واقعا بوی خوبی میده" تقریبا اوغ زد و گفت:اوه... نه... تو چقدر استریتی... واقعا چندش اوره.
استریت!?
جدا واژه ی ترسناکی بود.
فقط کافی بود مادر هام در این باره بویی میبردن... اونوقت... اه... حتما سکته میکردن.
مامان انا حتما کلی گریه میکرد و مامان جما حتما منو از خونه مینداخت بیرون.
احساس ترس عجیبی بود.
یادمه مضطرب به حرف دوستم خندیدمو گفتم:اوه... خفه شو... خودت استریتی.
هنوز خط های روی پیشونیش یادمه وقتی صورتش از انزجار جمع شد و با فریاد داد زد "فاک یو...چطور جرات میکنی!?"
و من فقط عصبی خندیدمو سعی کردم همه شو توی خودم فرو بدم.
از اون به بعد همیشه خودمو غرق توی عطر میکردم... اینجوری هم از یاد بوی خوش اون دختر میمومدم بیرون هم خب... با بوی خوبم میتونستم برای خودم یه دوست پسر مناسب پیدا کنم.
مامان آنا خیلی دوست داشت که من هر چه زودتر یه دوست پسر مناسب پیدا کنم و باهاش ازدواج کنم... حتی از همون سن کم همیشه میخواست منو به پسرهای دوستا و اشنا ها معرفی کنه.
اما من علاقه ای نداشتم.
یعنی ... پسر ها درشت و بد قواره و بو گندو بودن... چرا باید از اونا خوشم میومد... ها!? من همیشه توی اتاقم میموندمو روز هامو با کتاب های ممنوعه میگذروندم.
کتاب هایی که همه فکر میکردن نویسنده هاشون یک مشت استریت کثیف و منحرف بودن.
آنا همیشه از این که میدید من این کتاب ها رو میخونم کلافه میشد اما وقتی میگفتم دوست دارم درباره شون تحقیق کنم یکم اروم تر میشد... شاید کمتر میترسید که نکنه منم یه منحرف باشم... یه پسر که عاشق دختر ها میشه.
18 سالگیم که تموم شد از خونه زدم بیرون .
توی دانشگاه توی خوابگاه میموندم و همون کارهای قدیمی رو میکردم.
هم اتاقیم لیام هرگز با این سلیقه ی من کنار نیومد و همیشه تقریبا منو به دید یه استریت میدید... !
اما...اذیتم نمیکرد و کاری به کارم نداشت.
سال آخر دانشگاهم و دعا میکنم زودتر تموم بشه . دلم میخواست برم سر کار و برای خودم زندگی کنم.
زندگی اصلا جالب نبود.
این زندگی حتی به من فرصت اینو نداده بود که امتحان کنم ...
من هرگز نتونستم یه پسر مناسب برای خودم پیدا کنم و خب...
دخترایی رو هم که ازشون خوشم میومد هیچ کدوم مثل من نبودن... اونا دوست دختر داشتن و خوشحال بودن.
خلاصه کنم... من هنوز یه باکره ام.
21 ساله و باکره... توی این دنیا عجیبه....
_____________________
نظر!?!?
معرفی کنید این فن فیکو بخونن بقیه... امیدوارم دوست داشته باشید.;)
اين قسمت كم بود چون به عنوان معرفيه.
زود به زود ميزارمش.❤💪🏼

Gray World(L.S)Where stories live. Discover now