_حتی توی اون مغز نداشتتم حق نداری به جیمین فکر کنی..فهمیدی؟؟؟

پوزخند دیگه ای رو لب پسر نقش‌بست و دندونای سرخ شده از خونش بیرون افتاد:

×تو کدوم خری هستی که اینو به من بفهمونی؟ ها؟

یونگی که خون جلوی چشماشو گرفته بود دستشو دور گلوی پسر حلقه کرد و پشتشو محکم به دیوار کوبید و از نفس سنگینی که جونگکوک بخاطر درد بیرون داد لذت برد

کنترل فشاری که انگشتاش به گلوی پسر وارد میکرد حتی دست خودش هم نبود..تنها چیزی که جلوی چشمهای به خون نشستش بود چهره وحشت زده ی جیمینش بود..حتما وقتی که اون عوضی دست کثیفش رو بهش میزد کلی ترسیده بود.
با این فکر خودش رو برای نبودن پیشش بیشتر‌ سرزنش کرد و فشار دستش روی گلوی پسر بیشتر شد.

_انگار خیلی دلت میخواد نشونت بدم من کیم!!

بهش نزدیک تر شد و از بین فک قفل شدش توی صورتش غرید:

_من کسیم که اگه بفهمم یه قدمم به سمتش برداشتی باید با قدم برداشتن خداحافظی کنی!! برای مطمئن شدنش میتونی یه سر به لی سوکمین بزنی!!

حلقه ی انگشتای پسر دور گردنش راه تنفسش رو بسته بود...سیاهی رفتن چشماش رو حس میکرد اما باز هم دست از اتیش زدن اون پسر با تنها نقطه ضعفش بر نداشت..با صدایی خفه بخاطر فشار دست پسر، تیکه تیکه زمزمه کرد:

×پس وقتی..تنش..قفل...تن..من بود..کدوم..گوری..بودی؟!...وقتی...دستمو...روی..تنشـــ...

فشار دست پسر بیشتر شد و صدا توی گلوی جونگکوک خفه شد...ذره ای اکسیژن به ریه هاش نمیرسید و فشاری که به ریه هاش و مغزش وارد میشد حس میکرد با این حال از رگ برامده ی روی پیشونی یونگی و چشمای به خون نشستش داشت لذت می‌برد.

_خفهههه شوووو...دهنتو ببنددد!!!..

یونگی بی اختیار روی فشار انگشتاش که بیشتر‌و بیشتر میشد فریاد زد:

_فقط دهنتو ببند لعنتیی تا همینجا چالت نکردمممم!!!

یونگی با عصبانیت نفس نفس میزد و به جونگکوکی به دستش چنگ میزد تا راه تنفسشو باز کنه نگاه میکرد و ناسزا میگفت که در با صدای بلندی باز شد و نامجون و جیمین به سمتشون دویدن...صدای داد جیمین رو میشنید اما حتی صدای لطیف و قشنگ اونم نمیتونست از کاری که با تمام وجود میخواست بکنه منصرفش کنه

جیمین ترسیده به یونگی که با تمام قدرت گلوی پسر رو میفشرد نگاه کرد...صورتش از خشم سرخ شده بود و رگ پیشونی و گردنش بیرون زده بود...

+یونگی ولش کننن!! دیوونه شدیییی؟!!! تمومش کن!!!

هیج فایده ای نداشت...انگار حتی صداشم نمیشنید... سعی کرد یونگی رو عقب بکشه اما فایده ای نداشت.‌‌با بیچارگی به جونگکوک که رنگ صورتش و لباش به کبودی میرفت نگاه کرد.

|•The light•|yoonmin|Où les histoires vivent. Découvrez maintenant