اونروز تهیونگ بهوش اومده بود و حالش خوب بود...اما با هیچ کس حرف نمیزد...رفته بود تو خودشو فقد به یه گوشه زل میزد...جونگکوک هیچوقت تهیونگو اینجوری ندیده بود...اینجوری دیدنش باعث میشد بخواد گردن اون عوضیو خورد کنه...حقشو میذاشت کف دستش...دیگه خیلی پاشو از گلیمش دراز تر کرده بود...دوستای جونگکوک خط قرمزاش بودن...و یونگی از این خط قرمز رد شده بود...قرار بود بدجور تقاص پس بده...با فکر اون پسر دستشو مشت کرد و از لای دندونای قفل شدش با خودش غرید:
_اون عوضیو میکشم..بلایی سرش بیارم که روزی صد دفع دفه با خودش بگه کاش همون روز خودشو پرت کرده بود پایین...پسره حرومی کثافت!
++++
با بیحوصلگی به سمت کلاسشمیرفت که یه پسر قد بلند و لاغر دوون دوون اومد سمتش...نگاهی زیر چشمی بهش انداخت و خواست رد بشه که پسر بازوشو گرفت و نگهش داشت
_هی...تو مین یونگی هستی؟
بازوشو از دست پسر بیرون کشید و سری تکون داد
_اقای کیم بهم گفتن بهت بگم واسه کلاس بعد وسایل و از ازمایشگاه بیاری...بیا اینم لیستش
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداخت...چشماشو گردون و خواست راهشو بگیره بره که پسر سد راهش شد:
_هی کجا داری میری؟!..اقای کیم گفته نصف نمره کارنامه فعالیت های کلاسیه که اینم شاملش میشه...اگه این کارو انجام ندی خیلی بد میشه
نفسشو با صدا بیرون داد و لیستو از دستش کشید...اگه اون وسایلای کوفتیو میاورد دست از سرش بر میداشت؟
_خیلی خب
کیفشو همون اول پله ها کنار دیوار گذاشت و از پله ها پایین رفت...ازمایشگاه طبقه پایین بود و غیر از اون چیز دیگه ای اون پایین نبود
بعد رفتن یونگی پسر نیشخندی از موفقیت امیز بودن ماموریتش زد و به طرف کلاسش حرکت کرد که یهو به دیوار کوبیده شد
_هی کاری که گفتم کردی؟
_ب..بله..رفت سمت ازمایشگاه
_خوبه...بیا اینم پولت...از جلو چشمام گمشو
پسر با گرفتن پولش سریع از اونجا دور شد
+++
با تعجب نگاهی به نوشته های توی لیست کرد...اینا دیگه چی بود؟تاحالا تو عمرش اسمشونو نشنیده بود...ارلن؟وات ده فاک؟!
بعدی چیه؟ظرف پتری؟!گیلاس مدرج؟!
اه لعنت بهش...این چرت و پرتا دیگهچیه؟..
به سمت در رفت تا بیرون بره..گور بابای نمره از کی تاحالا یونگی دنبال نمرهگرفتن بود؟!!
دستشو روی دستگیره گذاشت و فشار داد...باز نشد!!دوباره محکمتر فشار داد و کمی تکونش داد...نه قفله...حتما یکی میخواسته باهاش شوخی کنه...ولی خب شوخیه بچه گونه ای بود...چون یونگی به هیچ عنوان اذیت نشد..تازه بهترم شد میگرفت میخوابید و اگه مدیر مدرسه بهش میگفت کدوم گوری بودی یونگی میگفت یکی درو روم قفل کرده...و دیگه تنبیه نمیشد..به همین سادگی..
JE LEEST
|•The light•|yoonmin|
Fanfictieتا بوده تاریکی بوده... سیاهی... اما... الان انگاری... همه چیز درحال عوض شدنه... این تاریکی دیگه غیر قابل تحمل نیست... انگار این تاریکی "نقطه روشن" خودش رو پیدا کرده... ____________________________________________ _این اخرین باریه که ازت خواهش میکنم...
