part_5_

614 102 24
                                        

_هی بذار منم باهات بیام...حالت هنوز خوب نشده ممکنه وسط خیابون بیوفتی بمیری!!

پسر بزرگتر هوفی کشید و کلاهشو پایین تر کشید...بهش نمیخورد انقدر کنه باشه..از وقتی از بیمارستان اومده بودن بیرون دنبالش راه افتاده بود و میگفت منم باهات میام....اصلا بدرک بذار بیاد...همین‌که نزدیک اون محله بشه خودش فرار میکنه میره...با جواب ندادنش پسر کوچیکتر خوشحال شد و دنبالش راه افتاد...

نزدیک خونه یونگی بودن و اون پسر کل راه مغزشو خورده بود انقدر سوال میپرسید...با کی زندگی میکنی؟!خونتون کجاست؟!براچی صورتت همش زخمیه؟!مشکل جونگکوک باتو چیه؟!و...و...و...دلش میخواست کلشو بکوبه به دیوار بلکه اون پسر دیگه سوال پرسیدن و تموم کنه...
به کوچه ی خونه ی یونگی رسیدن...اما جیمین انگار قصد ساکت شدن نداشت...چشماشو تو کاسه چرخوند و وارد کوچه شد... نگاهی به خونه کرد که یهو چشماش گرد شد...قبل از اینکه اون دو مرد هیکلی و سیاهپوش که سرو کلشون با تتو پوشیده شده بود و جلوی خونه ایستاده بودن چشمشون بهش بیوفته پشت دیوار پرید جیمینو هم کشید کنار...جیمین با تعجب بهش نگاه کرد و خودشو کنار کشید...سعی کرد اشاره بهش بفهمونه حرفی نزنه اما...

انگار بی عقلی ترین کار ممکنو کرده بود که اون موطلایی رو با خودش اورده بود چون اون جوجه از همه جا بیخبر اخماشو کشید توی هم و تقریبا با داد گفت:

_هیی..مین یونگیی...چته چرا اینجا وایستادی روح دیدی؟...ای بابا چیه انقد بال بال میزنی با توام؟چی میگی؟!ینی چی ساکت شو؟دارم حرف میزنما...

و بله..دیگه دیر شده بود...یکی از اون گولاخا برگشت و جلو اومد...با دیدن یونگی داد زد:
_هی ایناهاش...اونجاست ...مین یونگیییی...بیا اینجا عوضیی

یونگی با قیافه توهم رفته نگاهی به مرد کرد و چشم غره ای به پسر کنارش که فهمیده بود بدجور گند زده رفت...گاوش زاییده بود..

با دوییدن دو مرد سمتشون سریع دست پسر ترسیده ی روبروش و گرفت وکشید...دوتایی با اخرین سرعتی که میتونستن شروع کردن به دوییدن و اون دوتا مرد هم دنبالشون...کوچه ها و خیابونارو رد میکردن و میدویین..اون گولاخا هم همچنان با داد و فحش پشت سرشون بودن

مسافت زیادی رو دویده بودن که جیمین دیگه کم اورد..اونا هنوزم دنبالشون بودن...هم خستگی و هم سنگینی این کوله لامصبش که انگار اجر توش بود از پا درش اورده بود...با نفس نفس به پسر مومشکی که دائم برمیگشت و نگاه میکرد ببینه هنوزم دنبالشونن یا نه گفت:

_هی...تور...تروخدا...بیا وایستیم...ببینیم چی میخوان...ایی...نفسم برید...دیگه...دیگه نمیتونم..

یونگی هم نفس نفس زنان گفت:
_دیوونه شدی؟!...فک کردی اگه وایستیم.... بهمون امون میدن که حرف بزنیم؟!...بدون اینکه یه لحظه هم تردید کنن..سرمونو میبرن..میزارن رو سینمون...پس یه تکونی به اون پاهات بده و راه بیوفت...

|•The light•|yoonmin|Where stories live. Discover now