part_42_

365 45 23
                                        

بی حوصله روی صندلی نشسته بود و خودکارشو بین انگشتاش میچرخوند...کاش میشد بلند بشه و همون خودکار رو از پهنا توی حلق معلم پر حرفشون فرو کنه تا برای چند دقیقه هم شده گوشاش استراحت کنن.

نگاهش رو چرخوند که چشمش به جیمین افتاد...با اخمی به زمین خیره شده بود و توی فکر بود...نگاهی به صندلیه اخر کلاس کرد و وقتی خالی بودنش رو دید متوجه دلیل اخمای توهم رفته پسر شد...مین یونگی بازم نیومده بود...این هفته اون پسر رو به ندرت توی مدرسه دیده بود...نمیدونست داره چه غلطی میکنه و هیچ اهمیتی هم براش نداشت...تازه خوشحالم بود که کمتر قیافه نحسش رو میدید...

باید با جیمین حرف میزد و این کار وقتی اون اطرافش نبود راحت تر بود...اون بعد از رفتار سردی که با جیمین بعد دیدنش در حال بوسیدن یونگی داشت حرف انچنانی ای با پسر نزده بود و میتونست حس کنه اون بابت رفتارش ازش دلخوره،اما خب یکم زمان میخواست تا خودشو جمع کنه..فکر کنه و ببینه میخواد چیکار کنه...مثل یه بازنده باخت و قبول کنه و عقب بکشه...یا اینکه تموم تلاششو بکنه و بدستش بیاره.

نگاهش به سمت تهیونگ که کنارش نشسته بود و با دقت درحال جزوه نوشتن بود کشیده شد...کلافه نفسش و بابت بچه مثبت بودن اون بیرون داد و خواست نگاه ازش بگیره که چشمش به شال بسته شده دور گردنش افتاد...به طرز عجیبی اون پسر تمام این هفته رو یا شال گردن میپوشید یا هم دستمال گردن میبست...براش این تغییر یهویی استایل پسر عجیب بود...مگر اینکه...

با شک پرسید:

×ته؟!

پسر همونطور که جزوشو تند تند مینوشت جواب داد:

•هوم؟!

×چرا تازگیا به طرز عجیبی به شال گردن علاقه‌مند شدی؟!

پسر لحظه‌ای مکث کرد اما بعد دوباره همون‌طور که می‌نوشت گفت:

•همینطوری...برای تنوع

تای ابروی پسر بالا پرید:

×اوه جدی؟!پس بهتره منم امتحانش کنم...میدونی که تنوع و دوست دارم

و بلافاصله قبل از اینکه پسر بتونه کارشو پیش‌بینی کنه دست به سمت گردنش برد و شالشو بیرون کشید...

تهیونگ با چشمای گرد شده همون‌طور که سعی میکرد صداش بلند نشه گفت:

•چیکار میکنی بدش به من!!!

اما دیگه دیر شده بود...نگاه پسر کوچیکتر روی مارک کمرنگ شده ی روی گردنش خشک شد...

اون یه هیکی بود؟!تهیونگ یه هیکی روی گردنش داشت؟! وات دفاک؟!تهیونگ؟!کیم تهیونگ؟!!!ولی اخه کی اینکارو کرده بود؟!اون دختری که مدتی پیش تهیونگ قصد قرار گذاشتن باهاشو داشت؟!یعنی دیگه به همین زودی تا اینجا ها پیش رفتن؟!

حس بدی توی وجودش پیچید که دقیقا دلیلشو نمیدونست اما به روی خودش نیاورد..حس گنگش رو پشت نقاب شیطنتش پنهان کرد و با نیشخندی گفت:

|•The light•|yoonmin|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora