کلافه ارنجشو لبه ی پنجره ی ماشین گذاشت و همونطور که با یه دست رانندگی میکرد دستشو توی موهاش کشید...کل فکرش درگیر صحنه ای که به تازگی به یاداورده بود شده بود...تصور اینکه بهترین دوستشو بوسیده و حتی روی گردنش مارک گذاشته داشت دیوونش میکرد!...و البته چیزی که بیشتر اذیتش میکرد این بود که اصلا از کارش پشیمون نبود!!...با خودش چه فکر کرده بود که با نهایت وقاحت،وقتی سگ مست بود و تو فکر یه نفر دیگه از اون پسر برای اروم شدن استفاده کرده بود؟!!.. و تازه از این کارش راضی هم بود!! این اخر لاشی بودن نبود؟!
اهی کشید و مشتی به سر خودش کوبید و زیر لب به خودش ناسزا گفت:
_تبریک میگم جئون، یه مرحله دیگه از عوضی بودن و ان لاک کردی!!
سرگردون دور شهر میچرخید...همیشه وقتی چیزی اذیتش میکرد مستقیم میرفت پیش تهیونگ و باهاش حرف میزد، اما الان که موضوع راجب خودش بود کجا باید میرفت؟! به کی اونقدری اعتماد داشت که بتونه این مسئله رو بهش بگه و اون بدون اینکه قضاوتش کنه بهش گوش بده؟!
کمی فکر کرد و با یاد یک نفر با خوشحالی دور زد و به سمت خونش روند..درسته...یه نفر بود که همیشه بدون قضاوت کردنش بهش گوش میداد و ازش حمایت میکرد...کسی که اخیرا ازش غافل شده بود...باید میرفت پیشش و باهاش حرف میزد...هم خودش کمی خالی میشد و هم بعد از مدتی سری به دوستش میزد...
به اپارتمانی که توی یکی از محله های گرون قیمت شهر بود نگاهی کرد و پیاده شد. وارد شد و با اسانسور به طبقه مورد نظرش رفت... نگاهی به در که با رمز باز میشد انداخت...خواست رمز رو بزنه و وارد بشه اما دستش توی هوا خشک شد...دلش نمیخواست بی سروصدا وارد بشه و یهو با چیزایی که نباید رو به رو شه...هرچند هیچوقت اونو با کسی ندیده بود، اما کار از محکم کاری عیب نمیکرد.
زنگ رو فشرد و منتظر موند...بعد از چند دقیقه در باز شد و تونست هیونگش که با لبخند دوست داشتنی همیشگیش توی چارچوب در ظاهر شد ببینه...احتمالا از چشمی در نگاه کرده بود و میدونست اون پشت دره
=جونگکوکی!! دلم برات تنگ شده بود پسر!چه عجب این ورا پیدات شد!
جونگکوک با لبخندی به سمتش رفت و هردو هم رو در اغوش کشیدن:
×منم همینطور هیونگ...معذرت میخوام خیلی درگیر بودم این چند وقت نتونستم زیاد بیام پیشت..
مرد ضربه ای به پشتش زد و با مهربونی گفت:
=میدونم... خوشحالم الان اینجایی.
مرد پسر رو به داخل هدایت کرد و در رو بست...جونگکوک طبق عادت همیشگیش به سمت مبل تک نفره رفت و روش لم داد...هیونگش به سمت آشپزخونه رفت تا چیزی برای خوردن بیاره...نگاهش به سمت هیونگش کشیده شد...از آخرین باری که دیده بودش خیلی لاغر تر شده بود...نکنه بازم چیزی اذیتش میکرد؟!
وقتی بعد از چند دقیقه هیونگش با دوتا ماگ هات چاکلت برگشت نگاهی بهش انداخت و پرسید:
×همه چی مرتبه هیونگ؟! حالت خوبه؟!
BINABASA MO ANG
|•The light•|yoonmin|
Fanfictionتا بوده تاریکی بوده... سیاهی... اما... الان انگاری... همه چیز درحال عوض شدنه... این تاریکی دیگه غیر قابل تحمل نیست... انگار این تاریکی "نقطه روشن" خودش رو پیدا کرده... ____________________________________________ _این اخرین باریه که ازت خواهش میکنم...
