part_41_

646 59 51
                                        

با اخمی به لبش که هنوزم بخاطر بوسه های یونگی مرطوب بود دست کشید...تموم حس خوب و شور و شوقی که بخاطر دیدن اون از نزدیک بعد از دو روز داشت به عصبانیت تبدیل شده بود...اونا بخاطر گیر دادنای پدرش و همینطور مدرسه و کار یونگی وقت زیادی برای باهم بودن نداشتن و تنها تایمی که میتونستن برای هم بذارن همین خلوت کردنای کوتاه بین کلاساشون بود یا چند دقیقه کنار هم بودنشون بین تایم استراحت یونگی تو کافه...که البته به لطف تهیونگ دیگه همونم نداشتن...اون بخاطر مستندی که قرار بود برای رادیو مدرسه بسازه به کسی که خوب ساز ها رو بشناسه نیاز داشت و حالا چند روزی میشد که هر ساعت که جیمین میخواست چند دقیقه هم که شده با یونگی خلوت کنه سرو کله تهیونگ پیدا میشد و این اجازه رو ازش میگرفت....دقیقا مثل چند دقیقه پیش که وقتی توی آزمایشگاه همو میبوسیدن تهیونگ به یونگی زنگ زد و ازش خواست به اتاق رادیو بره و توی مستندش کمکش کنه...

میدونست داره بی جنبه بازی در میاره و مثل یه بچه رفتار میکنه ولی خب دست خودش نبود...و اینکه روی تهیونگ و رابطه نزدیکش با یونگی هم حساس شده بود توی این داستان ها بی تاثیر نبود...

با قدمای حرصی به سمت کلاسش حرکت کرد که یکهو توی راهرو با صدای شکستن چیزی و همینطور فریادی که به گوشش اشنا میومد سر جاش ایستاد...با تعجب به سمت صدا رفت که فهمید صدا از انبار ته سالن میاد...

صدای شکستن ها و فریاد ها هنوزم ادامه داشتن و اون پسر حسابی تعجب کرده بود..در رو باز کرد و وارد شد که با اتاقی پر از خورده شیشه و تیکه های شکسته وسایل دیگه پر شده بود رو برو شد...وقتی شخصی که وسط اتاق ایستاده بود و با عصبانیت نفس های سنگین میکشید رو دید تعجبش بیشتر شد و حالا حس نگرانی و ترس هم به تعجبش اضافه شد:

+کوکی؟!

نگاه سرخ و عصبانی پسر که روش نشست احساس ترسش تشدید شد...پسر نفس نفس زنان بهش خیره شده بود

+کوک!...چه اتفاقی افتاده؟! حالت خوبه؟!...اینجا چرا اینجوریه؟!

نگاه جونگکوک پایین اومد و روی لبهاش نشست...نگاه عصبانی و سرزنشگرش باعث شد جیمین با شرم لبشو گاز بگیره و سرشو کمی پایین بندازه

با قدم هایی سست خودشو به پسر رسوند...از بالا به اون که سعی داشت با گاز گرفتن لبش اون رو از دیدش‌ پنهون کنه خیره شد..

دستش رو زیر چونه پسر گذاشت و سرش رو بالا گرفت...نگاه عمیقی به لبهاش انداخت و پوزخندی زد...با گذاشتن انگشت شصتش روی چونش و کشیدنش، پوستش لبش رو از فشار دندون هاش نجات داد...

نگاه عمیقی به چشمهاش که با نگرانی بهش خیره شده بودن انداخت و با قدم برداشتن به عقب چونشو ول کرد...قدمی به سمت در برداشت که پارچه کتش گرفته شد

+جونگکوک داری نگرانم میکنی...چی شده؟! چرا حرف نمیزنی؟!

جیمین با نگرانی لب زد...وقتی پسر برگشت و با‌ نگاهی عصبی و سرد بهش خیره شد نا خداگاه فشار انگشتاش دور پارچه کت پسر کم شد و بعد دستش از کت پسر جدا شد...
جونگکوک بی حرف رو ازش گرفت و بیرون رفت و درو بهم کوبید...

|•The light•|yoonmin|Where stories live. Discover now