در رو با عصبانیت باز کرد که صدای برخوردش با دیوار توی سالن بزرگ اکو شد...جونگکوک با شنیدن صدا به سمت در برگشت و وقتی یونگی رو دید که با اخمی غلیظ و قدمای محکم به سمتش قدم بر میداره پوزخندی زد...توپ رو بین دو دستش چرخوند و به سمت تور نشونه گرفت:
×چه عجب بلاخره اینورا افتابی شدی مین...یه هفته ای بود قیافه نحستو کمتر میدیدم، زندگی شبیه بهشت شده بود!
تعجب کرد وقتی پسر بی حرف به برداشتن قدم هاش ادامه داد..خواست توپ و توی تور پرت کنه اما قبل از اینکه توپ از بین انگشتاش رها بشه یقش به عقب کشیده شد و مشتی توی صورتش کوبیده شد که از شدتش نتونست تعادلش رو حس کنه و روی زمین افتاد.
قبل از اینکه جونگکوک موقعیتش رو درک کنه یقش دوباره به عقب کشیده شد و مشت دیگه ای به صورتش خورد... صدا ی غرش ها و فحش های پسر هم کل سالن رو پر کرده بود و اکو ی صداش حتی به بیرون سالن هم رسیده بود
_عوضی با خودت چی فکر کردی که بهش دست زدی هااا؟!!!!
مشت دیگه ای که توی صورت پسر فرود اومد:
_چطوری جرعت کردی بهش نزدیک بشییی؟!!!
مشت بعدی:
_زندت نمیذارم!!!بهت گفتم وقتی بفهمم چیکارش کردی باید بری برا خودت قبر بخرییی!!!
مشتشو بالا برد تا بازم توی فک پسری که یقش رو توی مشتش میفشرد پایین بیاره اما قبل از اینکه مشتش به صورت پسر برخورد کنه لگدی توش شکمش فرود اومد و به عقب پرت شد.
جونگکوک از فرصتش استفاده کرد و مشتی توی صورتش فرود اورد...یقه پسرو گرفت و جلو کشید از لای دندونای خونیش توی صورت پسر غرید:
×به تو چه ها؟! به توچه؟! اون به هر حال مال منه! به تو ربطی نداره بهش دست میزنم یا نه!!
نگاه پسر مو مشکی با حرفی که از دهنش در اومد تاریک شد...اون کثافت به خودش جرعت داده بود توی صورت خودش دوست پسرشو تصاحب کنه؟! تقصیر خودش بود...زیاد بهش رو داده بود..
خنده ی هستریک و ترسناکی روی لبش اومد...نگاه سرخ و ترسناکش رو به چشمای عصبی و کمی متعجب پسر داد...توی یک حرکت سرشو عقب برد و پیشونیشو محکم به دماغ پسر کوبید...جونگکوک که انتظارشو نداشت فحشی داد و همونطور که چند قدم به عقب پرت شد دستشو روی دماغ خونیش گذاشت...
یونگی خون توی دهنش و به بیرون تف کرد و به سمتش قدم برداشت..با همون تن صدای اروم و تهدید آمیز زمزمه کرد:
_چه زری زدی؟!
موهای پسرو از پشت گرفت و با محکم کشیدنش سرش رو جوری که بتونه بهش نگاه کنه عقب کشید
_فقط یبار دیگه به زبونش بیار جئون،تا تبدیل به اخرین نفری بشم که چشمت بهش میوفته!
جلو کشیدش و توی صورتش غرید:
YOU ARE READING
|•The light•|yoonmin|
Fanfictionتا بوده تاریکی بوده... سیاهی... اما... الان انگاری... همه چیز درحال عوض شدنه... این تاریکی دیگه غیر قابل تحمل نیست... انگار این تاریکی "نقطه روشن" خودش رو پیدا کرده... ____________________________________________ _این اخرین باریه که ازت خواهش میکنم...
