part_34_

601 76 67
                                        

کف دستش از استرس عرق کرده بود و نفسش به شماره افتاده بود...درست لحظه ای که منتظر صدایی از فردی که نزدیک میشد بود و توی ذهنش سناریو های اخراج شدنشون از مدرسه و فهمیدن پدرش و زندونی شدن خودش و از همه بدتر بلاهایی که ممکن بود سر یونگی بیاد میچید، پسر مومشکی ازش جدا شد و توی یک حرکت اون رو توی فرو رفتگی در ساختمون کشید و رو به روش ایستاد و همون لحظه بود که فردی که صدای پاش میومد از پشت دیوار نمایان شد...همون پسری بود که کنار جیمین در حال شستن ظرفهابود...چند تا وسیله دستش بود و انگار میخواست اونا رو توی انبار بذاره...وسایل رو توی ساختمون رو بروییشون گذاشت و درو بست...تازه متوجه یونگی که اون طرف ایستاده بود شد...
معلوم بود از دیدنش اونجا تعجب کرده اما به روی خودش نیاورد:

∆چرا اینجایی؟!..یکم دیگه بازی رو شروع میکنن بهتره بری توی محوطه...

یونگی سری تکون داد و جواب داد:

_باشه الان میرم‌..

پسر شونه ای بالا انداخت و راه محوطه رو در پیش گرفت....

بعد از کامل ناپدید شدنش یونگی سر جاش چرخید و به پسر که در سکوت توی خودش جمع شده بود نگاه کرد..جیمین با حس رفع شدن خطر حرصی پسر رو به عقب هول داد :

+معلوم هست چیکار میکنی؟!..داشتی سکتم میدادی!

یونگی ریلکس شونه ای بالا انداخت :

_یه تلافی کوچولو بود که بفهمی نباید از من فرار کنی...فکر کنم حالا خیلی خب متوجهش شدی

جیمین تنها چپ چپ و با عصبانیت نگاش کرد که یونگی نیشخندی‌زد و راضی از عصبانی کردن اون جوجه اردک دستشو توی موهای پسر فرو برد و اونا رو بهم ریخت:

_عصبانی نباش،بیشتر شبیه اردکا میشی...

چشمکی به پسر زد و با فرو کردن دستاش توی جیبش سوت زنان جلوتر از اون به سمت محوطه رفت

جیمین با عصبانیت از دست انداخته شدنش توسط اون عوضیه خونسرد نفسشو بیرون فرستاد لگدی به سنگ جلوی پاش زد... با دست کشیدن توی موهاش سعی کرد یکم خودشو اروم کنه...داشت رسما مرگو جلوی چشماش میدید اما اون انگار نه انگار...اتیش این نترس بودنش و اهمیت ندادنش به هیچ‌ چیز احتمالا یه روز دامنشونو میگرفت...

کمی بعد از رفتن اون پسر و اروم تر شدن خودش به سمت محوطه‌رفت که دید همه توی دو تا خط ایستادن و مربی درحال توضیح دادن چیزیه...با اشاره مربی توی یکی از ردیف ها ایستاد و به نیشخند حرص درار یونگی هم توجهی نکرد

§خوب گوش کنید دوباره تکرارش نمیکنم...

دانش اموزا در ظاهر به حرف هاش گوش میدادن،اما اگه فقط یکم عمیق تر به ایینه نگاهشون دقت میکردی میفهمیدی که به تنها چیزی که توجه ندارن مربیه.

|•The light•|yoonmin|Where stories live. Discover now