با شنیدن صدای التماس کردن و هق هق گریه پسر سال اولی بدون کوچیک ترین توجهی هندزفری هاشو توی گوشش گذاشت و از جاش بلند شد تا از اشوبی که اون مرفه های بی درد درست کرده بودن دور بشه..
اگه یکم دیگه اونجا میموند اتیشی که جئون به پا کرده بود دامن اونم میگرفت...برخلاف چیزی که بنظر میاد اون هیچوقت دنبال دردسر نبوده و نیست...این دردسره که دست از سرش بر نمیداره و مثل سایه دنبالشه..
هنوز چند قدمی برنداشته بود که با کوبیده شدن چیزی به پشت سرش سر جاش ایستاد...محض رضای خدا اون نباید یه ثانیه هم که شده توی این زندگی فاکی ارامش میداشت!!..فقط یه ثانیه کوفتی!
نفسشو با حرص بیرون داد و سعی کرد اروم باشه..دلش نمیخواست اخر زنگ مجبور به تی کشیدن دستشویی مدرسه بشه..
_اووپس...شرمنده...با اشغالی اشتباه گرفتمت پسر...
جونگکوک گفت و دور و وریاش که اکثرا نوچه هاش بودن شروع کردن به خندیدن...
یونگی با خونسردی برگشت و با چشمای یخ زدش به چشمای پسر بلندتر خیره شد...هرکی جای اون پسر می بود فقط با همین نگاه دمشو میذاشت رو کولشو میرفت..اما جئون پرو تر از این حرفا بود...با پوزخند گوشه لبش خیره شد تو چشمای مشکی و یخ زده پسر روبروش
یونگی همینطور که بهش خیره بود با ارامش خم شد و بطری ابی که اون پسره لوس و از خودراضی سمتش پرت کرده بود و از روی زمین برداشت...پوزخندی کنار لبش نشوند...هیچ کس جرعت نفس کشیدن هم نداشت...دوتا از بی اعصاب ترین قلدرای مدرسه به جون هم افتاده بودن و قطعا هیچکدوم از اونا دلشون نمیخواست هدف بعدی یکی از اون دوتا پسر باشن...اما خب انگار جونگکوک اون پسرو نمیشناخت...و قاعدتا از اینکه چقدر میتونه دیوونه باشه خبر نداشت..
اون بخاطر سرگرمی بقیه رو اذیت میکرد....مدرسه قلمروش شده بود با همه مثل زیر دستاش رفتار میکرد...اما یونگی...اون پسر...فقط بخاطر اینکه بین اون همه بچه پولدار که فک میکنن دنیا رو با پول باباشون تو مشتشون دارن زنده بمونه و از این جهنم فارغ التحصیل بشه، مجبور بود با بقیه بد رفتار کنه..
همینطور که اروم اروم به سمت جونگکوک قدم برمیداشت سر بطری رو باز کرد و به طرفی پرت کرد...به سمتش رفت و روبروش ایستاد...یکی از دستاشو توی جیب شلوارش فرو کرد...بطری ابو بالا اورد و با ارامش روی سر پسر شوکه روبروش خالی کرد...همزمان با این کارش همه شروع به هوو کشیدن کردن و با ترس و شگفتی به اون دوتا خیره شدن
بطری خالی از ابو روی زمین کوبید که دانش اموزای اون سمت از ترس نیم متر از جاشون پریدن ... به سمت جونگکوک خم شد و دم گوشش با صدایی که سردیش تن هر کسی رو به لرزه در می اورد زمزمه کرد:
_به پرو پای من نپیچ جئون!...زیر پاهام لهت میکنم!
اروم دستشو بالا اورد و کت پسر خیس ابو مرتب کرد...با انداختن اخرین نگاه توی چشماش برگشت و راهشو گرفت و رفت
YOU ARE READING
|•The light•|yoonmin|
Fanfictionتا بوده تاریکی بوده... سیاهی... اما... الان انگاری... همه چیز درحال عوض شدنه... این تاریکی دیگه غیر قابل تحمل نیست... انگار این تاریکی "نقطه روشن" خودش رو پیدا کرده... ____________________________________________ _این اخرین باریه که ازت خواهش میکنم...
